• رنج باغبــان
  • جدل در ملکوت
  • دهقــــان نـــامه
  • گــــدا نــــامه
  • حماسه ظلمت شکن
  • حمــاسه خاوران
  • حماسـه هیزم شکن
  • لالــه های قافلانکوه
  • امیـــر کبیـــر
  • خـــادم نـــادم
  • چنین گفت بودا
  • آلبرت شوایتزر
  • کلیات بسیج خلخالی

در باب حماسه هیزم شکن

بسیج خلخالی خالق اثر معروف حماسه هیزم شکن است

در سال 1345 این کتاب به عنوان نامزد جایزه ادبی نوبل معرفی می گردد به دلیل اینکه کتاب به زبان فارسی نوشته شده بود در کمیته نوبل مورد بررسی قرار نگرفت ولی دانشگاه تهران که یک مرجع مهم علمی بود این اثر را مستحق دریافت این جایزه دانسته است.

 

استاد عبدالله باقری (فرزانه ‏پور) متولد 1292 در تهران است و یکی از اساتید بنام هنر تذهیب ایران زمین است که تذهیب اثر معروف حماسه هیزم شکن از شاهکارهای او محسوب میشود .

 

استاد محمد تجویدى متولد سال ۱۳۰۳ در تهران، فرزند محمدهادى تجویدى، استاد نقاشى هنرهاى زیبا و از شاگردان کمال ‏الملک نقاش بزرگ قاجار بود.

محمد تجویدى حدود صد و بیست جلد کتاب از دیوان‏ هاى شعراى ایران همچون سعدى، حافظ، بابا طاهر عریان، فردوسى و دیگران را به تصویر کشیده است.

تجویدى تصاویر کتاب حماسه ‏ى هیزم ‏شکن اثر بسیج خلخالى را بهترین اثر خود مى ‏انگارد.

حاضرین در سایت

ما 1 مهمان آنلاین داریم
برده فروش مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
سه شنبه, 07 آذر 1391 ساعت 08:38

برده فروش

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

چاق و لاغر، زشت و زیبا، پیر و برُنا میفروشم

طوق در بر، داغ بر ران، حلقه بر پا میفروشم

مشتری، اینجا نگر، این دختر زیبا نگه کن

شوخ چشم و سبزه روی و خوش قد و بالا نگه کن

سیم دندانش ببین، اندام عریانش نگه کن

ناف خوش ترکیب او لیموی پستانش نگه کن

ساق سیمینش، عذار شرمگینش را نظر کن

روز از کارش ثمر بر شب ببالینش سحر کن

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

لب بمی پرورده ام تا مست سازد بوسه هایش

قیمت یک بوسه اش بالاتر از کّل بهایش

کشته بسیار دارد هر دو تیغ ابروانش

انعطاف مار دارد، پیچ و تاب بازوانش

فتنۀ جادوگران خوابیده اندر دیدگانش

از نژاد کولیانست این پریور، این نشانش

لحظۀ عشوه نمی یابد فراغت از لبانش

جز تمنّا نیست هرگز نکتۀ اندر دهانش

آرزو، هستی، جوانی، زندگانی میفروشم

این گران کالای هستی رایگانی میفروشم

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

بردۀ پروردۀ آماده بهر کار دارم

در حرمخانه از اینها بهتر و بسیار دارم

این یکی را از طفولیّت خریدم، پروراندم

تا بدین زیبائی و حسن و دل آرائی رساندم

در فنون دلبری، هم خوابگی، همتا ندارد

در قبول هر تقاضا پرده و پروا ندارد

مادرش یکساله بود او را بمن بفروخت، اکنون

چارده ساله بتی گردیده با این قد موزون

مشتری ، من بردۀ آماده و پرورده دارم

مفت و ارزان میفروشم، برده دارم، برده دارم

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

نرگسان نیم مستش را ببین دل میرباید

نیم ناز پر تمنّایش ز دل غم میزداید

چارده پائیز از عمرش فزونتر طی نگشته

جز نخستین صاحبش کس همنشین با وی نگشته

این جوان زورمند پیل تن از صبح تا شب

مینماید کار صد تن برده را بی شکوه بر لب

زین سبب داغ رضایت دارد اندر هر دو بازو

زورمند و کم غذا و سالم و خوشروی و خوشخو

آن جوان هر چند کوتاهست اندامش ولیکن

هست اندر کار خود ورزیده و استاد ذی فن

 

برده دارم، میفروشم، مفت وارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

داغ ننگ اندر جبین نسل آدم میفروشم

بار اندوه و متاع آه و ماتم میفروشم

این غلام هندوچینه، آن کنیز زنگباره

این بکُشتی قهرمانه، آن به بستر عشوه کاره

این خریداری شده از درگه راجای هنده

آن ز خیل دلبران سبزۀ اطراف سنده

آن النگویش رضایت نامۀ خاقان چینه

یعنی اندر کام بخشی بی قرینه، نازنینه

این تبار اندر تبار از بردگان رود نیله

یعنی اندر حرفۀ خود سخت پیمان و اصیله

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

نسخۀ فتوای قانون و قضاوت میفروشم

ته بساط دکّۀ حقّ و عدالت میفروشم

حاصل اندیشۀ خام "ارسطو" میفروشم

مظهر فکر " سلون" در مکتب او میفروشم

ردّ پای محو گشتۀ آرزوها میفروشم

در عذار نسل انسان آبروها میفروشم

گوهر عفّت بدامان شرافت میفروشم

بار محنت ، بار ذلّت، بار آفت میفروشم

غنچه های نامرادیهای باغ زندگانی

بر جبین زندگانی لکّه های جاودانی

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

این غلام از خواجه های ساحل شطّ فراته

در وفاداری و خدمت صاحب عزم و ثباته

آن صنم از نسل مطربهای هارون الّرشیده

آن یکی آوازه خوان ماهر و نامش شنیده

از ندیمان قدیم حجله گاه شهرزاده

تربیت گردیدۀ دست عبید ابن عباده

چار صد سکهّ طلا دادم ز اربابش خریدم

تا رضای او بدست آرم چه زحمتها کشیدم

بوسه اش گیراتر از صد خمّ می خالص شرابه

هرچه باشد میل اربابش به آنی مستجابه

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

دعوی انسان پرستی های این قانون گذاران

خون بساغرهای زرین خورده این گلگون عذاران

این بلند آوازه مردان خود آرای معنون

مجریان و واضعان عدل و قانون مدوّن

این بشر خواهان که حقّآ فخر دنیای وجودند

در خور هرگونه تمجید و سزاوار درودند

گر نبودی سایۀ آنها سر این بینوایان

روزشان بدُ تیره تر از روزگار چارپایان

خار استعمار در گلزار دنیا میفروشم

طوق در بر داغ بر ران حلقه بر پا میفروشم

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

آنچه در دنیای شاعر صورت رؤیا گرفته

آنچه در چشمان مجنون پیکر لیلا گرفته

کلک نقّاش آنچه در بوم هنر تصویر کرده

فکر عارف آنچه بر صنع خدا تعبیر کرده

آنچه عاشق نقد جان و خون دل ریزد  بپایش

آنچه زاهد بر سر سجّاده میمیرد برایش

نافۀ چین نکهت زلف سمن سایش ندارد

چشم آهو جادوی چشمان شهلایش ندارد

آخرین درمان هر دردی دو عنّاب لبانش

ماه نو شرمنده از قوس دو ابروی کمانش

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

بهترین، عالیترین معیار ومیزان تمدّن

ریخته بر سنگ فرش ننگ غیثان تمدّن

نشئۀ خمیازۀ ابلیس رز در مغز مستان

یادگار مانده از بی جرم بر دیوار زندان

آه شبگیر گلوی چوک در فضل بهاران

بانگ یا رب یارب بیحاصل شب زنده داران

کیفر نجوای عشق و بوسۀ حوّا و آدم

جوش تبخال لب پتیاره رسوای عالم

لرزش اعصاب مصروعی فتاده بر کناری

جوش شکر آمیز جام فاتحی در کارزاری

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

پرتو نور نبوغ مرده بر دنیا رسیده

آرزوهای جوان رنگ آسایش ندیده

کهنه تابوت فتاده گوشۀ صحن کلیسا

اشک های دیدۀ مریم بروی پاک عیسا

ناله های روح عفریت قرون در گور هستی

در سر سودائی میخانه داران شور مستی

قهرمان قصّه های شهرزاد داستان گو

در کنار بستر افسون نیوش اهرمن خو

در کویر تفتۀ بانگ و درای کاروانی

در دل مرتاض پیری راز مرتاض جوانی

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

این که از مشّاطکی چشم و ابرو بی نیازه

از کنیزان علامت دار اقلیم حجازه

شهد لبهایش گواراتر ز شهد و آبگینه

غنج و نجوا و دلالش جانفزا و دلنشینه

غمزه اش تاراج عقله، بوسه اش آفات دینه

قد بلنده، چشم بنده دختر مغرب زمینه

گیسوان بر دوش همچون خوشۀ نخل طلایه

بازوانش مرمرینه، رازهایش بر ملایه

مادرش میگفت او پروردۀ خمّ شرابه

مردمان دیدگانش زین سبب مست و خرابه

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

این جوان ساکت و آرام از اهل مجاره

آن یکی ازتیره های خالص نسل تتاره

برده های من همه از کودکی ورزیده کارند

بی توقّع، پر حرارت، زورمند و بردبارند

خم بابرو نارد ار از گشنگی جانش ستانی

یا که اندر آغل حیوان چو حیوانش نشانی

آن سیه گیسو نژاد از مردم اسپانیا نه

مثل لبخند ژوکوند تاراج هوش و دلربایه

آن یکی رامشگر و آوازه خوان بی نظیره

در تمام رشته های فنّ موسیقی بصیره

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

زلف پرچین ، ساق سیمین، لعل نوشین، چشم جادو

قدّ رعنا ،سرو را ماند که بار آورده لیمو

کار هرچه سخت و طاقت کش دمی دم برنیارد

ور جدا سازی سرش از تن بابرو خم نیارد

هرچه فرمان تو باشد حرف بیش و کم نیارد

روز و شب بیدار ماند دیدگانرا هم نیارد

آنچنان با نامرادیهای عالم خو گرفته

رنج و غم منشور استقلال را از او گرفته

خشت آغل زیر سر چون بالش پرقو گرفته

این نشان افتخاراتش که بر بازو گرفته

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

برده های بی زبان و خوش نژاد خوب دارم

پر شکیب و طاقت و صابرتر از ایّوب دارم

جنس جور و یکّه چین و عالی و مرغوب دارم

راز دار و سربزیر و کاری و محجوب دارم

این یکی را مادرش مجبور شد از خود براند

تا بدون دردسر در پیش اربابش بماند

در جبین فقر میراث پدرها میفروشم

کاخ استعداد ویران پسرها میفروشم

موج دریاهای خاموش تمنّا میفروشم

در گلوی گنگ غارت گشته آوا میفروشم

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

حجّت و برهان" کلبیّون" یونان میفروشم

غنچه های شاخۀ مسموم وجدان میفروشم

درج گوهرها سرِ بازار گوهر ناشناسان

خوان نعمتها فرا پیش گروه ناسپاسان

غرق دریای گنه نسل گنه ناکرده دارم

در دبستان ستم انسان غم پرورده دارم

بوسه های مرده در تابوت لبها میفروشم

نرّه شیران قوی بازوی و خنثا میفروشم

نوجوانان عقم گردیده با دست پزشکان

تا ابد با نامرادیها و غمها بسته پیمان

 

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

خون زهر آلوده در رگهای پولادین دیوان

حاصل اندیشه های قرنهای قرن شیطان

عزم مغلوب جهانجویان دوران میفروشم

مویه های چان شو مرده عروسان میفروشم

از عدم ننهاده در هستی قدم موج هوسها

در جدار سینه ها محبوس گردیده نفس ها

عقل افلاطون به حرّاج" دنیس " پیر یونان

حکمت " سقراط " محکوم غل و زنجیر و زندان

میفروشم آنچه می اندیشد امّا دم ندارد

روح مجذومی که زخمش دارد و مرهم ندارد

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم

 

بی اراده عنصری کاو قید بیش و کم ندارد

کودک گهوارۀ غمها که در دل غم ندارد

میوۀ بستان استعمار رنج و ظلم و ذلّت

بهترین بازیچه های صاحبان زور و مکنت

در گلوی مادر بی مهر هستی طوق ذلّت

از همه اقوام عالم، از همه ادیان و ملّت

نالۀ ناقوس کولیهای صحراهای خفته

سّر اندوهی که اندر جان لک لکها نهفته

در خُم میخانۀ محنت کشان زهر هلاهل

در کف وحشی علیه دعوی انسان دلائل

راز نامکشوف جنگ و کینه در تاریخ عالم

زهر، مار، غارها آغشته اندر خون آدم

 

برده دارم، میفروشم، مفت و ارزان میفروشم

لخت و عریان، جنس انسان، نرخ حیوان میفروشم