مناجات
بین این سوداگران فاسد انسان فروش
نوجوان قد بلند بستۀ هیزم بدوش
مات و حیران ایستاده غرقه در اندیشه ها
ناظر اعمال پست این جنایت پیشه ها
آتش وجدان درون جسم و جانش شعله ور
زان جنایت ها که از آن شرم دارد جانور
گوئیا آن بندها بر پای خیل بردگان
در تن او می نشیند بر جدار استخوان
او بجای بردگان و برده دار و بَرده خَر
در قبال قاضی وجدان بزیر افکنده سر
باز کرده خشمها در دیدگان او زبان
یک نگه بر بردگان و یک نگه بر آسمان
آفتابا، ای خروشان چشمۀ امیدها
بر دَمان بر چشمۀ امّید من خورشیدها
تا بتابم بر زوایای فساد و گمرهی
تا برویانم نهالان را چنان سرو سهی
ایزد من، ایزد یکتای جان آگاه من
ای گواه پاکی قلب و دلیل راه من
یاریم کن، بندها را بگسلم از پای خلق
خود تو آگاهی ز محنتهای جان فرسای خلق
خود تو آگاهی که جانِ برده های بینوا
آمده بر لب ازین فرسایش بی منتها
خود تو آگاهی که انسان جز تو بر کس بند نیست
جز ز نور حقّ و آزادی دلش آکنده نیست
خود تو آگاهی که اندر شوره زاران ستم
نشکفد جز زیر پای آرزوها خار غم
خود تو آگاهی که ظلمت عرصۀ اهریمنی است
اهرمن را در سیاهی اقتدار و ایمنی است
خود فرستادی مسیحا را که جان قربان کند
کشور دلهای مردم را پر از ایمان کند
تا جهانرا روشن از انوار آزادی کند
کائنات قلب انسانرا پر از شادی کند
تا محبّت جانشین خوی حیوانی شود
تا بشر دارای طبع و ذات یزدانی شود
تا همای صلح و دنیا را بزیر پر کشد
تا گل امید از دلهای انسان سرکشد
ایزد یکتای من، ای عشق من، سودای من
واقف تصویر نقش امشب و فردای من
ای نهان از دیدگان و وی عیان در دیدگان
موج زن امواج فرمان تو در رگهای جان
ای نهاده در نهان هسته ها راز حیات
وی خروشانندۀ هستی ز شریان بنات
ای بنای کائناتت بر مدار اعتدال
وی اساس اعتدالت بی فساد و بیزوال
ای همه کار تو از تبعیض و استثنا بدور
آفتابی پرتو افشان در فروغ چشم مور
ای دل آزردن خلاف حکمت و احسان تو
وی بشاهین عدالت متکّی میزان تو
من بر آنم در جهان فریاد آزادی کشم
در بسیط خاک تو تصویر آبادی کشم
صافی و هموار سازم شاهراه زندگی
بگسلانم حلقه های جان تباه زندگی
خود تو آگاهی که گر قانون گزار و برده دار
زندگانی را عروس مرگ گیرد در کنار
سقط گردد در کُمون نطفه استعدادها
عقدۀ عصیان شود در سینه ها فریادها
ریشۀ گل شیر حرمان نوشد از پستان خاک
زهر جای شهد ریزد مهر در شریان تاک
منحرف گردد طبایع منقلب گردد اصول
فطرت از سیر طریق و داد و دین ورزد عدول
بیخ عرجون رذیلت بار استغنا دهد
شاخ طوبای فضیلت برگ استهزا دهد
بر فراز گور تقوا داغ حرمان بر جبین
پارسایان اشک ریزان حق پرستان دل غمین
خود تو آگاهی که گر قانون گزار و مرده شور
مرگ در قنداق نوزادان فشاند خاک گور
طفل امید از دو پستان عدم نوشد لبن
دایه در گهواره پوشاند بر اندامش کفن
آرزو نقش عدم بر سکّۀ حرمان زند
عزم و ایمان و اراده مشت بر سندان زند
نحل جای انگبین سازد شرنگ جان گزای
جغد اندر لانۀ بلبل برآرد مرغوای
شاخ گلزار عواطف جای گل خار آورد
بیخ انصاف و مروّت سفلگی بار آورد
جاهل و جانی خداوندان جاه و زر شود
رادی و آزادگی مستوجب کیفر شود
تیغ داد اندر کف قاضی عدوی رنجبر
نالۀ مظلوم در پیش قضاوت بی اثر
خود تو آگاهی که گر قانون نویسد برده دار
سرو قامت برفرازد لیک گردد چوب دار
عنکبوتان طبق قانون روزها بافد کفن
شب برای گردن بیچارگان ریسد رسن
طبق قانون صلحجو بر جنگجو تاوان دهد
مرد دانشور خراج علم بر نادان دهد
عرصه گردان جنون و جهل گردد اهرمن
قابض الارواح گردد مستشار مؤتمن
قدر و میزان مسیحا خصلتان بالای دار
جانیان و بد نهادان در قصور زرنگار
گرگ چوپان دزد قاضی بی هنرها مشتهر
صلحجویان سرفکنده جنگجویان مفتخر
ایزد من، از تو خواهم در نشیب و در فراز
رهنمون گردی که تا پایان برم پیمان و راز
در سراشیبی روانم را به پستی مگردان
در فرا راهی نگهدار از غرورم در امان
گاه رزم از دیدگانم نقش حق را وامگیر
خود بغیر از قلب من جای دگر مآوا مگیر
از ضمیرم نقش جُبن و خویشتن خواهی ببر
و از خیالم انحراف و ترس و گمراهی ببر
در قضاوت بانگ وجدانم بلند آوازه کن
دمبدم آوای حق در گوش جانم تازه کن
ناخنم از بهر آن ده تا ز پا خاری کشم
طاقتم از بهر آن ده تا ز غم باری کشم
دیده ام بخشا که در آن رنگها یکسان شود
حقّ انسان در بر قانون بیک میزان شود
پرتوی برتاب از انسان پرستی بر دلم
آنچنان کز عشق خود بسرشتۀ آب و گلم
گر شوم پیروز بر نخوت گرفتارم مکن
ور شوم مغلوب پیش بردگان خوارم مکن
|