التجاء
چه کرده ام، خدای من ، خدای من، خدای من
که سلسله نهاده ای بدست من ، بپای من
دل سیاه سنگها گداخته بحال من
چرا نسوخت قلب تو ببانگ وای وای من
بهر گناهِ ناشده هزار توبه کرده ام
چرا نمیدهی خدا سزای توبه های من
شبان تیره دام و دد به خواب ناز میرود
فغان بچرخ میشود ز بند بند نای من
از آندمی که از عدم بدین جهان زدم قدم
جهان شده جهیم من بشر شده بلای من
چه کرده ام که اینچنین بسان دام و جانور
بکنج تیره محبسی فکنده ای سرای من
تو تار و پود جسم من به خمّ تیره کرده ای
درین میان چه بوده اشتباه یا خطای من
چنین شنیده ام که نوبتی است آسیای تو
شده زمین و آسمان همیشه آسیای من
من آخر از چه برده ام چه کرده ام چه کرده ام
چه جرم من نبوده اند محتشم نیای من
کجاست مرد تیشه زن ز دودمان بت شکن
که بگسلد سلاسل بلا ز دست و پای من
صبا برو بکوی او، بکوی مشکبوی او
بگو که ای یگانه غمگسار بی ریای من
بیا ز کلبه ات برون که تا سپیده سر زند
مگر تبسّمی کند بروی من خدای من
بکلبه ات صفا بده، به تیشه ات جلا بده
که از فروغ و فرّ آن فزون شود صفای من
الا حماسۀ قرون، قدم ز کلبه نه برون
که جهل و ظلم و جنگ و خون شود ببند جای من
بیا و در برم نشین، چو تاج بر سرم نشین
قدح بنوش دمبدم ز اشک چشمه سای من
بدخمه ها دری بزن، به برده ها سری بزن
بگو بجای مرغ شب شبی تو لای لای من
مزن به هیمه ها تبر، برای اخذ سیم و زر
بزن بدین تبر رگ عدوی بیحیای من
بیا که جان بردگان، دگر رسیده بر لبان
فتاده اند محتضر، چو جان مبتلای من
طبیب من، حبیب من، عزیز من، مراد من
بیا که عقده واشود، ز قلب عقده زای من
مباد آنکه اهرمن فریبدت بمکر و فن
بعِشوه ای، بِرشوه ای که نشنوی نوای من
مباد آنکه زندگی، کشد به بند بندگی
دریغ آیدت ز خون، برهن خونبهای من
بیا که تازیانه ها، نهاده روی شانه ها
هزارها نشانه ها بروی داغهای من
بیا جهان جوان شود، بکام ناتوان شود
بیا که جغد بس کند حدیث مرغوای من
امان بی امان توئی، یگانۀ زمان توئی
امید ناتوان توئی، تو ای گره گشای من
دو دست معجز آفرین، برون نَما زآستین
فرو فسا؟؟؟ بیکدمی فسون اژدهای من
دو قطره خون پاک تو اگر چکد بخاک تو
جهانی از هلاک تو" دهندرا" برای من
نهفته ها عیان شود، نگفته ها بیان شود
میسح شادمان شود به ختمت؟؟ عزای من
اگر تو اینچنین کنی، علاج درد و کین کنی
جهان بخود رهین کنی دوای تو شفای من
|