شوهر غمگین
اینکه شوهر نیست مادر، آفت جان منست
خانۀ این لاابالی مرد، زندان منست
کاش میبودم زنِ یکمرد صاف و ساده ای
نی، زن این بی علاقه، مرد فوق العاده ای
کاشکی هم آشیان مار و کژدم بودمی
به که اینسان همسر غمخوار مردم بودمی
روز اوّل گفتم اینمرد عبوس بی خیال
عاقبت گردد بدوش ناتوان من وبال
گوئیا در دیدگانش رنج عالم خفته است
جملۀ غمهای عالم در دلش بنهفته است
تا که بیدار است با من هست سرد و سرگران
تا که در خوابست در فکر و خیال بردگان
کاشکی با برده داران مینمودم ازدواج
نی که با این مرد بَهرِ بَرده در فکر علاج
من خود از دست طلبکاران او عاصی شدم
بارها مادر، بمرگ خویشتن راضی شدم
هرچه میگویم دمی در زندگی بیدار شو
کم بفکر مردم بیکاره و بیعار شو
در جوابم او ز حال بردگان دم میزند
دم ز آه و ناله و حرمان و ماتم میزند
برده داران پول می آرند کاندر دادگاه
بر علیه بردگان گردد از ایشان دادخواه
هرچه هم اصرار میورزند او رد میکند
من جهنّم، در حق فرزند خود بد میکند
لیک هنگام دفاع از مدّعای بردگان
روز وشب جان میکند بی قید و شرط و رایگان
گوئیا این خاک بر سر، قوم و خویش برده هاست
کز براشان بی اراده چون پسر گم کرده هاست
بارها میگویم ای مرد سفیه و بیخیال
چند بر سر پروری اندیشۀ خام و محال
ذرّه ای تأثیر در حالش ندارد سعی من
آنچه میورزد بعکس پندها و رای من
مادر، این مرد عبوس عاری از عقل و معاش
روز و شب در راه بدبختیّ ما دارد تلاش
بارها گفتم مگر تو از خدا داناتری
کز برای بردگان اندوه بیجا میبری
برده را خلاّق، بیمقدار و بدبخت آفرید
بردبار و رنج کار و لات و بی رخت آفرید
گر بنا بودی که افراد بشر یکسان بُدی
کار و بار زندگی، کی راه در سامان بُدی
خود خدا این زندگانی را باضداد آفرید
عدّه ای را بنده، قومی راد و آزاد آفرید
نسبت نقص شعور و عقل بر من میدهد
بار کج فکری خود بر گردن من مینهد
هی برایم دم ز آزادی و قانون میزند
حرفهای خیلی از اندازه بیرون میزند
در گمان او بشر مختار اعمال خود است
بنده و آقائیش مرهون احوال خود است
بردگی در زعم او، ابداع قدرتمندهاست
کاینچنین در پای برده، قید و بندهاست
او گمان دارد بشر بر حسب استعداد خود
با دوبازوی خیال فارغ و آزاد خود
باید اندر زندگی خلّاق آزادی شود
تا جهان کانون شور و عشق و آبادی شود
غافل از آنکه همه پندار او ماخولیاست
سعی او بیجا و مذبوحانه و باد هواست
تا که بوده این بشر اینسان که بینی بود و هست
از ازل آقا و بنده بوده و بالا و پست
گوئیا او در میان خلق نو برآمده
یا که او تنها بخلقت نوع دیگر آمده
یک شبی گفتم که پندارم همه افکار تو
آنچنان باشد که میگوئی چه باشد کار تو
بردگانی که تو دائم رنج آنها میبری
جمله بدبختی آنها را تو بر جان میخری
روزی ار فرزند گردد گرسنه یا گدا
بردگان سازند آیا حاجت او را روا
مادرم، من آنچه میگویم برایش چون هواست
شوهر من نیست شوهر، محنت و رنج و بلاست
حاضرم کلفت شوم در خانۀ یک برده دار
دست بردارم از اینمرد و ازین بوم و دیار
ور نه خود را میکشم کز رنج این محنت سرا
یکسره آسوده گردم زین عذاب و این جفا
دختر من زندگی با همسر انسان پرست
فرق دارد در کنار همسر خودخواه و پست
اینچنین زن شوهر خود را اگر یاری کند
در ره اندیشه های او فداکاری کند
هم بخود خدمت نموده هم بافراد بشر
هم بدنیا هم بعقبی هم به مام و بر پدر
اینجهان در نزد این مردان بسان خانه ایست
کاندران چندین نفر بیدادگر دیوانه ایست
کوشش اینان نجات مردم از دیوانه هاست
ور نه انسانها چو جغدان خانه ها ویرانه هاست
روح این مردان چو بارانست و عالم چون چمن
در چمن بی فیض باران غنچه نگشاید دهن
تا نگرید روح مردان بزرگ اندر جهان
اینجهان باشد چو خارستان هنگام خزان
فکر این مردان چو خورشید و جهان ظلمت سراست
بی فروغ فکر اینان زندگی بر قهقراست
دیو بندانند اینمردان جهان بی دیو بند
چیست جز غار ددان و ورطۀ خوف و گزند
پیش چشم این بزرگان اینجهان ماتم سراست
گر که در آن حکم فرما، جنگ و عدوان و بلاست
عاشقند این رادمردان بر بشر امّا نه زن
کی به بند و پایشان زیبائی تو یا که من
جان این بیدار جانان بسته بر جان بشر
نقد عمر و جان اینان هست قربان بشر
باغبانند اینچنین مردان جهان بی باغبان
از صفا و خندۀ گلها کجا گردد جوان
قلب این مردان چو دریاهای پر گوهر بود
عزم آنان طالع بخت بلند اختر بود
این بزرگان دایه گانند و بشر چون کودکان
رشد چون یابند طفلان بی وجود دایگان
گر نبودی همّت این رادمردان این بشر
بود اندر غارها درّنده همچون جانور
همسر اینگونه مردانرا همین توفیق بس
بوده اند اندر زمانه با فرشته همنفس
دخترم اینان رسولانند دنیا بی رسول
چیست اصطبل خران و مَکمن دیوان و غول
دخترم این غمگساران بشر تا زنده اند
از عیال و از زن و فرزند خود شرمنده اند
لیک بعد از مرگشان اسباب فخر آدمند
کاروانسالار حق در شاهراه عالمند
عاشقند این پاکبازان عاشق نوع بشر
عاشق بیچاره کی دارد ز حال خود خبر
پیش این دریا نوردان صلا بر جان زده
هست عالم همچو دریا و بشر طوفان زده
اختیاری نیست گر جانرا بدریا میزنند
ور بکام موجها جان بی مهابا میزنند
از تنور روح اینان شعله ها سر می کشد
بر دل حسّاسشان اندوه و آذر میکشد
جان اینان بسته بر جان بلا پرورده هاست
زین سبب در خواب و بیداری بفکر برده هاست
هر کجا بر گوششان فریاد و آهی میرسد
گوئی اندر جانشان آتش بکاهی میرسد
هر کجا سر در گریبانی است او شرمنده است
قلب او ز نالۀ قلب یتیم آکنده است
هر کجا خاری ز بیدادی بپائی میرود
یا غم و رنجی بقلب بینوائی میرسد
گوئی اندر چشم او پیکان خاری رفته است
یا بغز استخوانش نیش ماری رفته است
دخترم، دیدی که بابایت پس از هشتاد سال
با خود از دنیا چه برد الّا دو صد وزر و وبال
روزگارش طی شد اندر فکر مال اندوختن
در شرار دوزخ امیال و شهوت سوختن
دیده بودی با چه حرص و آز در دنبال پول
میدوید آنسان که بگریزد ز بسم الله غول
بعد مرگش محو شد نامش ز لوح روزگار
گوئیا زین راه نگذشته چنو یک رهگذر
|