صخره ها و کرکسها
پایان روز جنگ سراشیب صخره ای
جنگاور تفنگ بدستی نشسته بود
با چکمه های کهنه و شلوار وصله دار
کانرا ز بندهای کنف سخت بسته بود
گوئی ز عهد نوح بدریای زندگی
با موجهای حادثه پیکار کرده بود
یا همچو بردگان دیار فراعنه
صد قرن شام تا بسحر کار کرده بود
گوئی که هفت کنگرِۀ کاخ آسمان
بر روی استخوان تن او شکسته بود
یا نیزه های لشگر خورشید بی امان
رگهای مغز خسته اش از هم گسسته بود
گوئی که مارهای جهان طیّ قرنها
در حفره های دیدۀ او لانه کرده اند
یا عاقلان مکتب یونان باستان
او را ز فرط مغلطه دیوانه کرده اند
آنقدر خسته بود که از فرط خستگی
قادر به ضبط کردن اندام خود نبود
پاها چو سوسمار خزیده بروی سنگ
قادر بیادآوری نام خود نبود
پائین صخره، کولی پیری بزیر سنگ
با کوله بار کهنۀ خود خواب رفته بود
مانند خادمان کهنسال میکده
خم ها تهی نموده و از تاب رفته بود
مثل بیاض کهنۀ پیر دعا نویس
در چنتۀ یهودی بیکار دوره گرد
چون خاطرات عهد جوانیّ بیوه ها
گم گشته در خطوط خیالات پیرمرد
اخم جبین خستۀ سردار منهزم
یا کهنۀ شلیتۀ عفریت رود نیل
افسانه ای تبه شده در سینۀ قرون
آب دهان سفله برخسار یک اصیل
اشکی ز دیدگان غریبی بشوره زار
بانگی گره شده بگلوگاه مرد لال
غنجی غنوده در جگر برده ای عقیم
بوس نکول گشته به لبهای بیوه زال
خورنای او نفیر زنان در سکوت شب
در گوش جنگجوی غریو پلنگ داشت
پنداشت زیر صخره مغاکی است سهمناک
یا بحر وحشتی که هزاران نهنگ داشت
دستش بلا اراده خزید از گَلَن گَدن
انگشت را کمانه زده ماشه را کشید
غوغائی از گلوی مسلسل زبانه زد
زان نعره قلب بی طپش دشتها طپید
در پردۀ سکوت خدائی دشتها
آوای اهرمن طپش افکند و ولوله
در خانمان ساکت و آرام مار و مور
بانگ و غریو صاعقه افکند زلزله
لرزید جان دشت چو وجدان داوران
گاه صدور رأی علی رغم بیگناه
افتاد رعشه بر دل آرام کوهها
چون رعب مرگ بر دل کودک بقعر چاه
باروت مثل کُندر صحن کلیسیا
در منخرین عائلۀ دشتها دوید
همچون عفونت بغل و ناف اهرمن
چون بوی خون پیرهن قاتل پلید
لرزید جان هرچه بصحرا غنوده بود
چون جان دختران حرم در زفاف ننگ
چون قلب پر طلاطم شو کشته نوعروس
بعد از شمارش جسد کشتگان جنگ
در غارها لمید و پلنگان تیز چنگ
در حفره ها خزیده همه موریانه ها
در شاخه ها نشسته سیه بال زاغها
در خواب گرم چیدن انگور دانه ها
از زیر بته های گَوَن کبکهای کُرچ
برخواستند از سر تخم و گریختند
گوئی که تارهای دل ناتوانشان
صیّادهای نیم شب از هم گسیختند
پنداشتند باز که صیّادی از کمین
تیری حواله کرده بآماجگاهشان
بی سرپرست زیر گَوَنها وِلو شدند
از هول مرگ عائلۀ بی پناهشان
بر شاخۀ درخت کهنسال لک لکی
با جوجه های گرسنه اش تازه خفته بود
تا جوجه های گرسنه را خوابشان برد
از ماهیان خوشمزه یک قصّه گفته بود
آهوی تیر خورده ببالین مادرش
از سوز زخم زیر شکم زار میکشید
مادر لعاب روی زبانرا طبیب وار
بر روی زخم کودک بیمار میکشید
گرگی ز صبح تا بغروب از پی رمه
دنبال ردّ پای شبان رد کشیده بود
تا برّه ئی بدر برد از غفلت شبان
صد بار هی نشسته و هی قد کشیده بود
مشغول بلع ساق چپ پای برّه بود
مثل گدای گرسنۀ روز انقلاب
مانند قحط دیده گدا بر ضیافتی
یا یاغیان گردنه بند پر از شتاب
روباه پا بماه که از درد زایمان
در لانه خیس از عرق و زوزه میکشید
زان نعره بی اراده ز جا جست و مضطرب
لَه لَه زنان بدامنۀ تپّه ها دوید
موشی بصد تلاش بسان مقنّیان
در گوشه های مزرعه یک نقب کنده بود
چون باستان شناس که در گور اهرمن
طرحی برای کشف عتیقی فکنده بود
خوکی کنار مزرعه از بام تا بشام
با پوزه اش بریشه کلنجار رفته بود
چون جنگجو گریخته بود از نبرد خصم
بی ناشتا ز حالت و هنجار رفته بود
خرسی پس از هزار تمنّا و التماس
آنشب عروسیش بُد و داماد گشته بود
در انتظار ساعت وصل و زفاف خویش
بعد از هزار رنج دمی شاد گشته بود
زرّافه ای معاشقه با یار خویش داشت
میرفت تا که کام دلش را روا کند
میخواست تا که بوسه ستاند ز دلبرش
کم مانده بود گردن خود جابجا کند
کفتار پشم ریخته ای زوزه میکشید
در حسرت جویدن یک لاشۀ عفن
یک تیر خورده پیکر پروار جنگجوی
بر دشت مانده ماترک از جنگ تن بتن
یک لاشخوار پیر در اجماع کرکسان
از خاطرات عهد کهن یاد مینمود
یاران خویش را ز تبه کاری بشر
با داستان و امثله ها شاد مینمود
میگفت نسل و دوده و ایل و تبار ما
ورّاث بی معارض ابناء آدمیم
روزیّ ما مباح تر از شیر مادر است
ما برگزیدگان خداوند عالمیم
سعی و تلاش نوع بشر از برای ماست
از آنزمان که نیزه و شمشیر ساخته
گرز و کمند و تیر و کمان کرده اختراع
هر دم بیک بهانه بهم تیغ آخته
هر دم چو کودکان لجوج و بهانه جوی
با همدگر منازعه و جنگ کرده اند
تا بوده اند حمله و پیکار کرده اند
تا کرده اند عرصه بهم تنگ کرده اند
تدبیرشان نبوده مگر مرگ یکدگر
یعنی تدارک بُنه و خواربار ما
پروار گشته اند و تنومند گشته اند
تا در رفاه خوش گذرد روزگار ما
گاهی بچنگ و ناخن گاهی بمشت و چنگ
از هم جدار سینه و بازو دریده اند
گاهی بضرب تیغ و سنان و کمان و تیر
رگهای جان نوع خود از هم بریده اند
شکر خدا که هرچه فزون گشته علم شان
آنرا برای راحت ما کار بسته اند
هرچند بیشتر شده عقل و کمالشان
آنقدر بیشتر بر و بازو شکسته اند
من خود پس از نبرد ناپلئون بخاک روس
چشمان چند تازه جوان نوش کرده ام
در جنگهای دیگر این فاتح بزرگ
آنقدر خورده ام که فراموش کرده ام
از سینه ها بسینه ز اجدادِ پیر ما
هر داستان که گفته شده ما شنیده ایم
یکروز ما نژاد بشر را بدون جنگ
در فکر صلح و امن و فراغت ندیده ایم
تاریخشان حماسۀ مرگ است و مدح خون
هر قوم مفتخر که چه کشتار کرده اند
یا آنکه در خلال جدال و نبردها
بر ما چقدر مغز سر ایثار کرده اند
غرّیدنی بسان پلنگان تیزچنگ
جزء فضائل و حسنات کمالشان
با ضربتی بریدن یک سر ز یک تنی
ضرب المثل ز معجزۀ بی مثالشان
مادر بزرگ جدّ من از عهد باستان
تاریخ جنگها همه تدوین نموده بود
نابودی نژاد بشر را در آن کتاب
در جنگهای آتیه تضمین نموده بود
در آن نوشته بود که تا رسم بردگی
در خانوادۀ بشری اصل زندگی است
دائم برای بسط نفوذ و سیادتش
کارش همیشه کشمکش است و درّندگی است
کولی چو بیوه های زمین گیر بد عنق
از ریزش و گریختن قلوه سنگها
از خواب جست واله و خمیازه ای کشید
نفرین کنان بصانع تیر و تفنگها
بر کیمیا گری که شب و روز و سال و ماه
در راه کشف کردن باروت کار کرد
دنیای علم بهر چنین کشف بی نظیر
بر خویش غرّه گشت و بسی افتخار کرد
چندین دقیقه سر بگریبان فروکشید
چون لاک پشت گشته گرفتار مارها
مانند عاشقی که بوادیّ مردگان
گم کرده گور یار میان مزارها
با چشم کنجکاو پر از خشم و انتقام
بر آسمان نگاه عمیقی حواله کرد
از آن نگاهها که خداوند میکده
پایان شب بمفلس می در پیاله کرد
سرما نشسته بود بجان برهنه اش
برخواست چند بته گَوَن چید رویهم
آتش زبانه زد ز دل خارهای خشک
کولی بروی شعلۀ آن گشت نیم خم
بالای صخره خسته و از حال رفته مرد
زآن شعله های سرکش آتش ز جای جست
دستش بدستگاه مسلسل دراز گشت
بی اختیار بر سگک ماشه برد دست
دو،سه،چهار، پنج رها گشت تیرها
چون چرک عقده های دل زجر دیده مرد
چون اخگر شرارت اعصاب اهرمن
مانند تفّ آه یتیم کشیده درد
گوئی که از قبور جنایات نسل ها
سرپوش برگرفت بیک باره گورکن
پیچید در فضای درخشان دشتها
گند گناه و بوی جنون گشت شعله زن
آنگونه ایکه شیهه کشد اسب پهلوان
در گیرودار معرکه از هول جان خود
دیوانه ای که قهقهه سر میدهد ز خشم
از شعله های سوختن دودمان خود
آنسان که در خطوط خیالات فاتحان
شمشیرهای آخته آژیر می کشند
فرماندهان حملۀ شب در ستاد جنگ
بر استخوان جمجمه تصویر می کشند
افتاد رعشه باز بر اندام کوهها
بار دگر ز خواب پریدند خفتگان
لرزید جان چلچله ها از هراس و بیم
گوئی غریو صاعقه آمد ز آسمان
سرما دوید بر دل شریان جنگجو
چون زجر تازیانه به کتف اسیرها
مانند نیش طعنۀ گلچهره دختران
بر روی پر ز آبلۀ ژنده پیرها
سوز جگر خراش دم سرد نیمه شب
کم کم غرور ذاتی او را تباه کرد
پیچان و سینه مال چو افسرده کژدمی
آخر بزیر صخره به آتش نگاه کرد
از خاطرش گذشت که یکسال پیش از آن
پهلوی بچّه ها و زنش جشن و سور داشت
جشن تولّد پسر پنج ساله اش
افسوس ها ز یادِ چنان شور و شوق داشت
در عالم خیال دو بازوی همسرش
پیچید دور گردن او چون دو شاخ عاج
لبهاش غنچه گشت که بر بازوان زن
با بوسه ها کند غم ناکامیش علاج
برخاست جنگجوی فرود آمد از کمین
نزدیک آتش آمد نشست روی خاک
از بتهّ ها نهاد بر آتش سه چار بند
مانند کودکان خطاکار بیمناک
بر کوله بار کولی بیچاره دست برد
یک قطعه نان خشک بسختی جوید و خورد
این از خصایص و هنر مرد جنگجوست
هرکس که دید کُشت و هر آنچه ربود برد
کولی خزیده بود ز بیمش بزیر سنگ
همچون یتیم بی کس آژیر روز جنگ
کز کرده مثل مرد بدهکار نیکنام
در شور و التهاب تباهیّ نام و ننگ
برگشت جنگجوی به پشتش نظاره کرد
چشمش بچشم خستۀ کولی شد آشنا
زُل زُل نگاه کرد بر اندام ژنده پوش
مثل نگاه مرد غنی بر رخ گدا
چشمش که مثل کاسۀ خون سرخ فام بود
گوئی که ارث مادر خود بود وامخواه
از پیر پشت و پا زده بر وام و وامدار
عصیان نموده بر بشر غرقه در گناه
با سر اشاره کرد فرا خواند پیر را
مانند میهمان شده جای میزبان
کولی خزید دورتر از مرد جنگجوی
با نفرتی ز روی جذامی پریرخان
برخواست جنگجوی یورش برد سوی او
کولی ز جای جست و شتابان فرار کرد
آن سان که میرمد ز شیاطین فرشته ها
گوئی که تشنه ای هوس چشمه سار کرد
فریاد زد مترس از من ای عمو
من دشمن تو نیستم از من حذر مکن
کاریم با تو نیست چرا میرمی ز من
از من حذر بسان دد و جانور مکن
کولی جواب داد تو از دیو بدتری
درّنده تر ز جانور و مار و کژدمی
در هیچ غار چون تو پلنگی نخفته است
هر چند در قیافه و هیکل چو مردمی
تو بارها نمودن یک تیر بی هدف
آرام صد هزار نفسکش بهم زدی
بر آرزوی قلب هزاران هزار مور
با یک صدای تیر نقوش عدم زدی
در لوحۀ خیال تو جز نقش مرگ نیست
پیش تو سر برابر و هم ارزش کدوست
نزد تو سنگ و سینه ندارد تفاوتی
آن سینه ای که مرکز آمال و آرزو است
بر خود اگر ز دیدۀ من نیک بنگری
از جان و زندگانی خود سیر میشوی
نفرت کنی از اینهمه ساز و سلاح مرگ
از شرم همچو من بدمی پیر میشوی
دانی که تیرها ز تفنگت رها شود
در دودمان قلب خلائق چه ها شود
نو غنچه های شاخۀ آمال و آرزو
پرپر شود، فسرده شود، بینوا شود
جان تو گر حرارت اهریمنی نداشت
از مغز تو جرّقۀ آتش نمی جهید
در یک نشانه تیر تو در عرصۀ جدال
جان هزار عائله در خون نمی طپید
کولی چو عقده های دلش را ز هم گشود
با گامهای وسوسه آمد به پیش او
از شرم سر بجیب گریبان فروکشید
آمد کنار آتش و بنشست روبرو
بعد از کمی تأمّل و چندین دقیقه مکث
پرسید جنگجوی ز کولی که کیستی
مانند غولهای بیابان بکوه ها
آسیمه سر، برهنه تن از بهر چیستی
معشوقه ات بعهد و وفا پشت و پا زده
از بخت قهر کرده و تنها نشسته ای
لیلات را ربوده رقیب بزور و زر
مجنون صفت بماتم لیلا نشسته ای
شیرین تو بحجلۀ خسرو غنوده است
فرهاد وار واله و دیوانه گشته ای
ظالم بآشیانه ات آتش کشیده است
مانند جغد ساکن ویرانه گشته ای
ظالم بآشیانه ات آتش کشیده است
مانند جغد ساکن ویرانه گشته ای
شاید که قاتلی، ز مکافات چوبه دار
از دادگاه و پنجۀ قانون رمیده ای
تا مدّتی مرور زمان شاملت شود
چون جانور به غار بیابان خزیده ای
جزء فراریان نظام وظیفه ای
یا مالیات حقّۀ دولت نداده ای
یا ورشکسته گشته و از دست وامخواه
کاینگونه سر بکوه و بیابان نهاده ای
او از سکوت پیر چنان زجر میکشید
کز خشم صورتش چو فلزّ مذاب بود
آری سکوت مبهم برباد رفتگان
بر زورمند منشاء رنج و عذاب بود
دستی کشید پیر به ریش دراز خود
بر سبلتین خود بدگر دست تاب داد
بعد از کمی نگاه به چشمان جنگجو
یک یک به یاوه های وی آخر جواب داد
گفتا که شرح زندگی و داستان من
طولانی و مفصّل و خیلی شنیدنی است
آن صحنه ها که دیده ام اندر حیات خود
بسیار چندش آورد بسیار دیدنی است
من یک نفر سپاهی کار آزموده ام
پر بود سینه ام ز مدال و نشان جنگ
یکروز قلب پنج جوان دوختم بهم
در یک نشانه گیری و با یکعدد فشنگ
فرماندهم بپاس چنین کارکشتگی
بر روی سینه ام دو مدال عقاب زد
نام مرا نمونۀ یک جنگی بزرگ
با افتخار بر صفحات کتاب زد
فرماندهان من همه مانند یک پدر
من را عزیز و محترم و دوست داشتند
نام مرا بلوحۀ فرماندهان جنگ
بی مثل و بی نظیر و بدل مینگاشتند
جدّ بزرگ مادریم سالهای سال
استاد فنّ کرسی تاکتیک جنگ بود
در حیله های جنگی و در فنّ استتار
معروف در تمام بلاد فرنگ بود
در خاندان ما ز قدیم این شعار بود
هر ناف طفل با دم شمشیر میزدند
بر روی بازوان پسربچّه ها همه
روز نخست نقش یکی شیر میزدند
از آندمی که قابله بُبرید ناف من
بالای گاهوارۀ من یک تفنگ بود
پهلوی آن یکی سپر و دشنۀ ظریف
وندر میان آن سه قطار فشنگ بود
با اهتمام دائم و سعی برادرم
کم کم یکی شکارچی ماهری شدم
در صید آهوان و شکار کبوتران
صیّاد بی ملاحظه و قاهری شدم
آموزگار ما بدبستان سر کلاس
از صحنه های زندۀ تاریخ باستان
از بهر ما بوجد و سرور و نشاط و شوق
با شرح و بسط و امثله میگفت داستان
در مغز ما هرآنکه بشر بیش کُشته بود
نقش جمیل پیکر یک قهرمان گرفت
آنکو به پاس کشتن چندین هزار تن
یک قطعۀ ز پهنۀ خاک جهان گرفت
در کارگاه فطرت و پندار و ذهن من
از او بزرگتر بشری در جهان نبود
او بُد سرآمد عظمت های آدمی
کز دست او نژاد بشر در امان نبود
آموزگار گفت که ریچارد شیردل
یک قهرمان حادثه جوی و دلیر بود
در تار و مار کردن افراد آدمی
بیباکتر ز یوز و ز گرگ و ز شیر بود
آنقدر نقش عرصۀ جنگ و نبرد را
استاد پر شکوه و دل انگیز میکشید
گوئی که "رامبراند" بدان قدرت و نبوغ
تصویرها به کلک گهرریز میکشید
آموزگار آنچه بلوح ضمیر من
تصویر کرده بود ز سیمای قهرمان
بُد آرزوی باطنی من تمام عمر
من هم شوم یکی از مشاهیر این جهان
آنسالها که جنگ عظیمی شروع شد
فرماندهی بعهدۀ من واگذار گشت
با یک سپاه تازه نفس در شمال غرب
این بهر من بزرگترین افتخار گشت
شش سال روز و شب همه در جبهۀ نبرد
با منتهای قدرت و نظم و تلاش و کار
گاهی ز فوج لشگر من گاه از حریف
در حمله های هر دو طرف گشت تار و مار
چندین شبانه روز به صحرا و کوهها
تکفین و دفن و گور کنی بود کار ما
در تپّه ها و دامنه ها، تلّ گورها
از حاصل حیات بهین یادگار ما
گردید کُشته پشته ز نعش و جنازه ها
دشت و کویر و کوه چو سلّاخ خانه شد
دلها شد آشیانۀ عصیان و خشم و کین
رحم و صفا و مهر و محبّت فسانه شد
سربازها غرّش توپ و تفنگها
بیماری شقاوت و جهل و جنون گرفت
چشمان افسران ز بخارات انتقام
شد آنچنان که سرخی دریای خون گرفت
از کاسه های چشم همه خشم میچکید
بر گونه های سوخته در سوز آفتاب
بر کائنات سینۀ افراد جمع من
حاکم نبُد مگر غضب و شور و التهاب
اجساد بو گرفت و تنفّس محال گشت
آنقدر جیش هردو طرف تار و مار شد
پیمان و عهد بست بهم مرگ و مرده شوی
بر جای مرغزار بیابان مزار شد
آنشب که در محاصره ماندیم گرسنه
در پایتخت مجلس جشن و سرور بود
از جرأت و دلاوری ما سپاهیان
قانون گذار غرق سرور غرور بود
پایان یک نبرد خطرناک تن به تن
من هم به قلب لشکر دشمن شتافتم
دیوانه وار کف بلب آورده از غضب
هر سینه ای که پیش من آمد شکافتم
آنشب شب تولّد عیسی مسیح بود
لشگر اجازه داشت که جشنی بپا کند
سربازهای خسته ز پیکار و کارزار
یکشب ز قلب خستۀ خود عقده واکند
ماه از کرانه های افق همچو بیوه زال
بر سر سیاه چادر ماتم کشیده بود
گوئی که مادری سر نعش جوان خود
با جامه سیاه و شتابان رسیده بود
در مغز من محاکمه ای برقرار گشت
در این بساط جشن و بدین فرّ و افتخار
پرسیدم از خودم تو که هستی چکاره ای
مقصود چیست زینهمه کشتار و کارزار
در این محاکمه منِ در من نهان شده
گردید روبروی هم چون دو قهرمان
آن غرقه در غرور فتوحات خویشتن
وین منزجر کرّ و فرّ و زرق و برق آن
همچون دو دشمن و دو پدر کشته مدّعی
در محکمه گرفته گریبان یکدگر
محبوس زجر دیده دربان محبسش
افتاده در محاکمه بر جان یکدگر
آن چون تبسّم لب کودک پر از صفا
مهر آفرین و عاطفه انگیز و جانفزا
وین همچو اخم چهرۀ جلّاد کهنه کار
آمادۀ بریدن از پیش و از قفا
من بین این دو مدّعی روبروی هم
بودم گواه واقف اسرار هر دو تن
آنکو همیشه منزجر از مرگ و جنگ بود
وآنکو همیشه مفتخر از فتنه و فتن
آنرا هزار شکوه بلب از جفای این
از اولّین تلاقی و آغاز زندگی
طوماری از فجایع و اعمال آن بکف
سر تا بپا جنایت و خبث و درندگی
ما بین این دو مدّعی و مدّعی علیه
من غرقه در تعجّب و حیرت بداوری
از دیدن دو حالت و تصویر خویشتن
ترکیب یافته ز صفا و ستمگری
ذرّات جان من همه یکجا زبان گشود
بر لعن و طعن زندگی ننگ بار من
بگذشت از برابر چشمم مزارها
نفرین کنان به شیوه و بر افتخار من
نفرین بر آنکسی که بمن درس جنگ داد
خوی ددی و خصلت ببر و پلنگ داد
روح پر از شقاوت و قلبی چو سنگ داد
نفرین بر آنکسیکه بدستم تفنگ داد
اندام کودکان پدر مرده در نبرد
یک یک دفیله داد چو جیش از برابرم
هر یک طلب کنان پدر خویش راز من
افتاد رعشه بر تن و لرزید پیکرم
هول و هراس و شیون و زاریّ مادران
بالای گاهوارۀ خوابیده کودکان
از غرّش مسلسل و رگبارهای آن
دست دعا گشوده بدرگاه آسمان
چشمان اشک ریز عروسان به حجله ها
از برگ ریز شاخۀ آمال و آرزو
قدّ خمیدۀ پدران روی نعش ها
نفرین کنان عصای کفش را بجستجو
اینهاست افتخار تو ای کهنه گور کن
این لاشه های پر شده در قعر درّه ها
ای گرگ بد نهاد که آنی نبوده است
ایمن ز تیز چنگ تو بیچاره برّه ها
نفرین به من، بزندگی مرگبار من
نفرین بهر چه بوده و هست افتخار من
براوستاد جانی و آموزگار من
کآدم کشی نموده بدینسان شعار من
کشتم بدون آنکه بدانم چه جرم داشت
چندین هزار تن بشر بی گناه را
کردم درو بداس اجل مزرع حیات
آنگونه که دهقان خار و گیاه را
کشتم برای آنکه من و کشتگان من
بر کشتن برادر خود خو گرفته ایم
بهر رضایت ملک الموت جان ستان
داس اجل بدست ز شش سو گرفته ایم
از کرده های خود متنّفر شدم چنان
کز گونه های سوخته ام شرم میچکید
گوئی که از عروق و مسامات محتضر
از هول جانستان عرق گرم میچکید
کم کم تفنگ کهنۀ اسقاط گشته ام
کز جنگها و معرکه ها یادگار بود
در پیش دیده ام حرکت کرد و جان گرفت
گوئی بند تفنگ یک گرز و مار بود
در گاهوارۀ تنِ افسون نیوش من
وجدان خواب رفتۀ من دیده برگشود
چون فیلسوف واقف دنیای رازها
راز جدال نوع بشر را بمن نمود
آن انفجار عقدۀ خونین برده ها
زیر فشار منگنۀ برده دارهاست
عصیان عقل و فطرت آزاد زیستن
بر جهل و سودجوئی قانون گذارهاست
ما جنگیان بدون شناسائی علل
آمادۀ شکافتن مغز و سینه ایم
با آنکه خود بسائق فطرت علی الاصول
دارای قلب سادۀ بی حقد و کینه ایم
در دست فاتحان جهانجوی بلهوس
ما بی اراده آلت دست سیاستیم
نابرده پی بمعرفت ذات خویشتن
مفتون دلربائی جاه و ریاستیم
ما بیخبر از آنکه خدائی نهفته است
در جوف جان هر جسد از کشتگان ما
چندین هزار چشم نهفته بدیده اش
چشمی که کور گشته ز تیغ و سنان ما
هر یادی از گذشته بغار خیال من
چون شیر زخم خورده بمن نعره میکشید
از غرّش پیاپی و بانگ غریوها
قلبم چو جان طفل ته چاه میطپد
صدها هزار مادر و داماد و نوعروس
له گشته زیر سمّ ستور سپاه من
بر سر سیاه معجر و بر کف خضاب خون
افروختند دیده بعمق نگاه من
ما را که با کسی سر جنگ و جدل نبود
بهر چه تار و مار نمودی وجود ما
بر لوح نیستی و فلاکت نگاشتی
نقش حیات و هستی و بود و نبود ما
چندین هزار فالج و دیوانه و علیل
پنجول انتقام کشیدند روی من
نالان و سینه مال و نزار و عصاکشان
چون شعله های خشم خزیدند سوی من
در سینه ام هر آنچه نشان و مدال بود
مثل رطیل بر تن من نیش میزدند
بر قلب کینه توز و پر از التهاب من
داغ شرنگ و آتش تشویش میزدند
برداشتم قطار فشنگ و تفنگ را
وز سینه ام هر آنچه نشان و مدال بود
با توبه نامه ایکه بخون برنگاشتم
وان توبه از عداوت و جنگ و جدال بود
این یادگار و خاطرۀ ننگ شوم را
در شعله های سرکش آتش گداختم
پیراستم غبار قرون را ز مغز خود
سرچشمه های جنگ و جنون را شناختم
انگیزه های جنگ بشر ننگ بردگی است
آتش فروز آن هوس برده دارها
خودخواهی و غرور تبرکار فاتحان
عادات بازمانده ز اعماق غارها
ما جای برگسستن این بندهای ننگ
زنجیرباف بندزنان سیه دلیم
جای فرونشاندن نیران خشم و کین
دیوانه وار مجری افکار باطلیم
اینک که سالهاست بصحرا و کوه و دشت
سر بر نهاده یکّه و تنها نشسته ام
تا از خضاب خون نکنم گونه سرخ رنگ
از هرچه هست و نیست بعالم گسسته ام
تا بلکه از شکنجۀ وجدان رها شوم
در بند بند نی نَفسِ توبه میدمم
از هرچه یاد و خاطرۀ جنگ و جنگجوهاست
مانند طفل جنّ زده از دور میرمم
هر روز یاد هر نفری را که کشته ام
یک سنگ مینهم بفراز مزار خویش
با دست پرگناه و تبه کار خویشتن
زینسان بنا کنم بزمین یادگار خویش
دانند بعد مرگ من ابناء روزگار
کاینجا مزار اهرمن جهل و خودسری است
آنکو غنوده زیر هزاران هزار سنگ
مستوجب عذاب چنین سخت کیفری است
در آن نه رحم بوده نه مهر و نه عاطفه
ایندل که خاک میطپد از التهاب آن
تا جسم مردگان مزاران مصون شوند
از اضطراب و وحشت و بیم و عذاب آن
تا بارگاه و بقعه نسازند بهر من
کاینجا مزار جنگی پرافتخار ماست
شمشیر او که مغز هزاران شکافته
از بهر افتخار بهین یادگار ماست
تا از مزار من نکشد سر نهالها
نوشیده خون خشم دل کینه خواه من
تا هر جوانه اش نشود قبضۀ تفنگ
هر برگ آن صحیفۀ ننگ گناه من
ذرّات جسم من نشود تا عجین بخاک
اطراف گور خود همه محصور کرده ام
مانند گور مردۀ طاعون گرفته ای
گور خود از حریم زمین دور کرده ام
تا جان خاک توشه نگیرد ز جسم من
ور شعلۀ شرارت خوی و خصال من
هرگز گیاه و سبزه نروید بگرد او
وز نشأت غریزه و فکر و خیال من
از شیرۀ گیاه و درختان جنگلی
ترکیب کرده ام دو سه خُمِ عصاره ای
تا مستحیل و محو شود جسم من در آن
بر محو خویش یافته ام راه چاره ای
از لاشه سنگ خارۀ سخت بدون درز
تابوتی از برای خود آماده کرده ام
زان مایع و عصارۀ حلّال جامدات
لبریز همچو خمّ می و باده کرده ام
در گور خود خزیده و قالب تهی کنم
پیش از فرارسیدن ساعات احتضار
بی کرّ و فرّ خاتمه یابد حیات من
ننگی شود ز دوده ز طومار روزگار
اینست سرگذشت من، ای مرد جنگجوی
از لحظه ایکه دیده بدنیا گشاده ام
در کوره راه زندگی پر ز شرم و ننگ
از آن دقیقه ای که بدان پا نهاده ام
از شعله های سرکش آتش صعود کرد
بوی کثیف و شعلۀ باروت بر هوا
در یک مزار زیر هزاران هزار سنگ
مکتوم ماند گور دو انسان بینوا
|