ننگ
وقاحت بین ! خرد دیوانه گشته
حدیث دوستی افسانه گشته
گسسته از وطن، بسته به اغیار
بمهر دلبری جاسوس و مکّار
تفو ! بر روی هم پیمان خائن
بریز اندر سرش خاک مدائن
دو چشمان خرد پر از دلبر
ربود عقل جبون شهزاده از سر
بزن ! شیپور زن ! هنگام جنگ است
که افشین را ازین پس نام ننگ است
برادر خواسته کین برادر
سنان مژگان، کمان ابروی دلبر
توئی ! خائن ! ایا هم عهد نادان !
که دست آلوده ای بر خون ایران!
سیاست خنجری داده بدستت !
دو قوس قوس ابروت ناز شستت !
سزای چون تو مکّاری سیه روی
عدو پرور، خودی کش، اهرمن خوی
تو خود بر گو الا روباه ایران
سزایت چیست ! غیر از تیغ عریان !
چرا ملک پدر دادی اجاره
شدی مستأجرش، ای جیره خواره
اگر ایمان ترا ! ایمان نداری
اگر وجدان ترا ! وجدان نداری
ترا افسونگران افسون نموده
خرد را از سرت بیرون نموده
کسی کاو مثله سازد جسم مادر !
بدو بیگانه را از دل چه باور !
خس و خارا و سنگ دشت میهن
به از گلهای بیگانه به گلشن
الا ای آلت فعل ای حرامی
ز بیگانه شرف جوئی چه خامی
خلیفه غرّه گشته بر جمالش
بزور لشگر و جاه و جلالش
به مدّاحان پست جیره خوارش
گمان دارد بود غرّان حمارش
نمی داند که خلق از ذکر نامش
ز اصغاء فرامین و کلامش
باکراه و تمسخر لب گشایند
به پندارش که چون بت می ستایند
تو و با ما هم آوردی و پیکار !
مگر گردیدۀ از جانت بیزار !
که آذربایجانست این نه روم است
صفوف لاله افزون از نجوم است
درین جا هر دره یک قتلگاه است
بزیر پای یک دشمن دو چاه است
درین جا رسته از هر بن مغیلان
بجان خصم ایران چند پیکان
به بینم ! راستی افشین غافل !
ازین پیکار با ملّت چه حاصل !
به پندارت پس از کشتار بابک
نهد ارباب زر تاجت بتارک
پس از من هرکجا یک پارسی گوست
سر اندر خم چوگانش چنان گوست
تو خود ارچه برون ز ایرانیانی
نخستین وهله از قربانیانی
که کین معتصم کین نژاد است
به ایرانی نژادان در عناد است
تو گر بوسه زنی بر دست و پایش
نخواهد شد عوض زین عقده رایش
بقول مازیار سخت پیوند
چه حاصل خائنان را دادن پند
کسی کش دل گروگان حبیب است
چه می داند که یار و که رقیب است
چو بندد عشق چشمان دلاور
چه داند کور رنگ شیر مادر !
دریغ از تیغ ایرانی که ناچار
درآمد از نیام یار مکّار
دریغا کز خضاب خون قابیل
حنا بگرفت زلف یار هابیل
دو سال آزگار از سوی بغداد
هر آن نیرو رسید آمد به فریاد
چگونه قطره کم گردد بدریا !
چگونه موش بگریزد ز صحرا !
ز برف ار کوه را خم شد به ابرو
سپاه اجنبی چونان بر او
بافشین عرصه از هر سوی شد تنگ
شکست از یک طرف وز یک طرف ننگ
ز پشت سر همه پلها خرابست
ز رو در رو هر آن چشمه سرابست
ره بغداد بسته ، اسب خسته
نگار از بهر پیروزی نشسته
پس از جنگ آوریهای پیاپی
نشد دور سپهدار مغان طی
خلیفه عاجز و درمانده و مات
شکست خرمی دینان ! هیهات
مجّدد، مستشاران و دبیران
وزیران و امیران و سفیران
پس از شورا چنین کردند تدبیر
که باید از ره افسون و تزویر
طریق آشتی را پیشه گیرد
بسر چوپان چنین اندیشه گیرد
که نادم گشته هم پیمان دیرین
بگیرد در برش چون جان شیرین
که در رویا شبی شاه شهیدان
مرا فرمود کای فرزند ایران
سیه بادا رخت، دوزخ مقامت
بر جدّم بزشتی باد نامت
الا ای شمر بد کردار ملعون !
پلید نابکار تشنه بر خون !
چرا پیمان بابک را شکستی !
بروی حق در امید بستی !
اگر در دم رضای او نجوئی
طریق عافیت هرگز نپوئی
بدین تزویز شاید آن دلاور
بیابانی صاف ساده باور
به پیوندد بهم پیمان دیرین
عدو اندر برش چون جان شیرین
ندانی عنکبوت رشته صد دام !
مگس ها را چگونه میکند رام !
دوباره دلبر خوش چشم و ابرو
چو زر خرمن بدوش افشانده گیسو
بساز عشوه آهنگ دگر زد
بر محبوب را زرّین کمر زد
سفیر حسن نیّت عزم ره کرد
تدارک در قفا چندین سپه کرد
|