عقده گشا
میرسد از راه مسیحا دمی
تا بجراحات نهد مرهمی
زنده کند زندگی مرده را
هستی دل مردۀ افسرده را
هستی سر تا بسر ادبار و ننگ
مسلخ قربانی عصیان و جنگ
هستی آلوده بلوث گناه
دخمۀ ماتمکدۀ اشک و آه
غمزده ویرانۀ بیت الحزن
محبس و مستعمرۀ اهرمن
هستی برتافته رخ ز آسمان
گشته مبّدل بمغاک دوان
هستی عاصی به مسیحا شده
منقطع از عالم بالا شده
شمع فرو مرده به قندیل ها
دست و زبان خسته ز نذ ر و دعا
عقده گشای کلف مشکلات
پاک نمایندۀ ننگ حیات
ناسخ دیوانگی غارها
خوی بجا مانده ز نیزارها
زنگ زداینده ز آئینه ها
سینه بری ساز غم و کینه ها
سلسله جنبان بلای بشر
چاره گر تاول پای بشر
جورکش خیل بلا دیدگان
خیل غلامان بریده زبان
شیونشان گوش فلک کرده کر
بی اثر و بی اثر و بی اثر
بسته ز هر سو ره امیدشان
کور شده دیدۀ خورشیدشان
نام خدا برده ز بس بر زبان
نامده لفظ بله از آسمان
هرچه فرا برده دو کف بر دعا
بیش فروریخته پتک بلا
رخ ز همه سوی جهان تافته
غالیه و بند کفن بافته
دست بدامن شده بر عزرئیل
منکر پیغمبری جبرئیل
از خود و بیگانه خجالت زده
داغ جنایت به عدالت زده
منکر احکام رسالت شده
ممتحن دام اسارت شده
وعد و وعید حکما بر گزاف
راه پر از خار و پر از مارها
بار گران چون تن کهسارها
هر قدمی را خطری از عدم
پیش رخ ناجی ثابت قدم
کینۀ مستعمره دار کهن
تاخته بر هستی هیزم شکن
برده خر و برده گر و برده دار
کنگره و قاضی و قانون گزار
قدرت قهّارۀ جیش جنوب
لرزه فکنده بسرای قلوب
جملۀ خدّام حرمخانه ها
لاشخوران همه ویرانه ها
صاحب کمپانی حمل غلام
در هم اقطار جهاتن بالتمّام
در همۀ هند همه راجه ها
در همه عالم همۀ خواجه ها
کاخ نشینان جنوب و شمال
بر زبر مسند جاه و جلال
حادثه جویان همه غرب و شرق
غرقه بدریای زر و زرق و برق
قافله سالار صفای قرون
رهبر نابودی جنگ و جنون
رخنه زن حلقۀ زنجیرها
نعش کش پهنۀ نخجیرها
کرده فراموش سر خویشتن
در پی هر پای که دارد رسن
پر شده آنسان ز صفای بشر
سینه شده تیر بلای بشر
سلسله هر جا که صدا میکند
قلب ورا غرق بلا میکند
عاشق جان سوخته نز هجر یار
نی زغم بوسۀ لعل نگار
عاشق بگسستن زنجیر غم
عاشق ویرانی کاخ ستم
باطل سحر همه نیرنگ ها
جمله بیک خم فکن رنگ ها
شاعر حرمان زدگان نژند
زمزمه خوان غل و زنجیر و بند
قافیه پرداز دواوین دل
جورکشان خجل و منفعل
فاتح دروازۀ شهر خرد
مظهر هر نیکی و عاری ز بد
دست نیازیده مگر چون نسیم
بهر زدن شانه بزلف یتیم
پیک امید همۀ بردگان
حامی و یار همه محنت کشان
تیشه زن بیشۀ آزادگی
رشوه ده ریشۀ آزادگی
طفل دبستان مشقّات و رنج
دست نیالوده به دینار و گنج
داد و دهش آیت منشور او
صلح و صفا رایت منصور او
جز بغم خلق نیاسوده چشم
جز به نم اشک نیالوده چشم
درس نخوانده جز الفبای عشق
از صحف عشق ز استای عشق
عشق یکی کردن آهنگ ها
یک خم و یکرنگی صد رنگها
عشق محبّت به بشر داشتن
تخم مساوات و صفا کاشتن
جان بره صلح و صفا باختن
بیخ و بن جنگ برانداختن
آشتی بین سپید و سیاه
خلع سپاه غم و جنگ و گناه
رونق بازارچۀ سینه ها
کاسد کالای غم و کینه ها
خار بهر پا که خلد پای اوست
غم کند آنجا که وطن جای اوست
منفعل از چین جبین سیاه
او ز سیاهیّ سیه عذرخواه
رهگذر غم بر و شادی رسان
قائد و پیغمبر محنت کشان
مشتری اخم دل آزردگان
خیل سیاهان رسیده بجان
تیشه بسر کوفته فرهاد وار
لیک نه در راه تمنّای یار
در ره وصل همۀ عاشقان
لیلی و مجنون همه کاروان
گلّه چران برۀ آهوان
هم سفر لک لک بی آشیان
گرسنۀ سیرتر از سیرها
طفل ره آموز همه پیرها
ناخن اگر داشته بر کنده خار
از کف پای بشر بی قرار
قامتش آراسته چون سروناز
چهر غمین، چشم چو دریای راز
سینه اش آکنده ز آواز حق
زمزمه اش زمزمۀ ساز حق
بادیه پیمای بیابان غم
یکّه سوار و یل میدان غم
عارف ربّانی بی خانقاه
زاهد سبحانی بی اشک و آه
صوفی وارستۀ پشمینه پوش
داده بآوازۀ حق هوش و گوش
می نزده مست می معرفت
پیرو پادار پی معرفت
بدرۀ دینار ستم پیشگان
رانده ز در پاس حق بردگان
گرسنه خفته پسر و همسرش
رهن جوی نان قلم و دفترش
زر نپذیرفته ز هر برده دار
مانده به پیمان شرف استوار
زر که بعدلیّه قضاوت کند
حق یکی برده عداوت کند
پای پیاده ره کعبه روان
کعبۀ ویران دل بردگان
سر بکف و جان بلب و پا براه
بهر مساوات سپید وسیاه
عاشق دانسته نهاده قدم
بر سر وادیّ فنا و عدم
دیده به رویا شده گلگون کفن
غرقه بخون جگر خویشتن
فاصله بردار طریق وصال
صاف کن درّۀ جهل و نکال
بذر فشانندۀ تخم صفا
ریشه برارندۀ خار غنا
کاخ فرازنده بویرانه ها
نور فزاینده بکاشانه ها
بت شکن ثانی یزدان پرست
معجز تاریخی موسی بدست
کینه مبّدل به محبّت کنی
رنج کشی دفع مذلّت کنی
قافله سالار سپاه وداد
مصلح دانای نفاق و تضاد
تیغ ز هر چار جهت آخته
سینه سپر پیش همه ساخته
از زن و فرزند فرو شسته دست
وز همه لذّات که در دهر هست
عاشق صادق نه به موی سیاه
بر عرق شرم به روی سیاه
واقعه بخشنده بخواب قرون
خاتمه بخشنده بجنگ و جنون
جمله بیک خم فکن رنگ ها
یک سخن آرنده ز آهنگها
بد نپسندید مگر خویش را
دیده یکی خواجه و درویش را
با همۀ فقر و تهی دستیش
فقر نیفکند و فراپستیش
گر نبدی تیشه و سوهان او
مهر درخشندۀ ایمان او
کار نژاد بشری زار بود
صحن جهان تیره تر از غار بود
آنکه تراشندۀ یک بند بود
نابغۀ دهر و هنرمند بود
کار بجز کام گذاری نبود
حرفه بجز دام گذاری نبود
قیمت انسان به بر و روی بود
زور تن و قدرت بازوی بود
علم و فن، آداب حرمخانه بود
داهیه دردی کش میخانه بود
هر که رسن را به رسن تافتی
منزلت و عزّ و غنا یافتی
دار مجازات هر آنکو بلند
مرتبتش عالی و کامش چو قند
هر که بیک ضربه بریدی سری
در هنر او را نبدی همبری
درس بدانشکده ها درس ترس
طرز مکیّف شدن از بنگ و چرس
درس اساطیری افسانه ها
گنج نهان گشته بویرانه ها
کار کشیشان کلیسا چه بود
جوی و جر خانه عیسی چه بود
منع ورود همۀ برده ها
صحن کلیسا ز سراپرده ها
تا نشود صحن کلیسا نجس
خانۀ زیبای مسیحا نجس
برده نباید که در آن پا نهد
پای به ایوان مسیحا نهد
برده کجا، صحن کلیسا کجا
روسیه بی سر و بی پا کجا
برده که مطرود خدا میشود
از خود و بیگانه جدا میشود
کنگره و حکم کشیشان یکی
سود وزیان همه ایشان یکی
فلسفه و حکم ارسطو رواج
تا که دهد بنده به آقا خراج
بار سفاین رود اندر روه
داغ شده بردۀ ماتم زده
مردنی و لاغر و بی جانشان
طعمۀ دریای خروشانشان
ده تنشان بسته بیک رشته بند
تا که نگردند ز دریا بلند
تسمه و زنجیر و قمه صادرات
رادی و آزادگی از نادرات
حال سپیدان چو بدینحال بود
حال سیاهان به چه منوال بود
حالت بوزینه و بوزینه باز
اشتر لاغر بکویر حجاز
زخم جذامی رخ مه منظری
در بر مومن نجس کافری
|