حیرت
این شتابان راه پیمای دیار آرزو
گاه سر تا پا محبّت گاه تلخ و تند خو
گاه چون خورشید گرم و روشن و گیتی فروز
گاه چون نیران دوزخ سرکش و آفاق سوز
گاه چون شیر درنده زخم زن در کارزار
گاه روی زخمهای نعش ها مرهم گذار
گاه در سیمای بودا، مظهر مهر و صفا
گاه در اورنگ قیصر، عامل جور و جفا
گه بسان عارفی فیّاض همچون بایزید
یا خداخوئی چو یوحنّا و شمس و بوسعید
گه بمقیاس حکیمان نیم انسان نیم خر
یا بزعم فیلسوفان گاه خیر و گاه شر
کیست این معجون قهر و مهر اعجاب آفرین
با تمام لطف و قهر و خشم و جور و مهر و کین
گاه در اوج عدالت در کمال اعتدال
گاه در قعر شقاوت منشأ جهل و نکال
گاه اندر مسلخ جنگ و جنایت جانور
گاه در تیمار مجروحان نه پا دارد نه سر
گاه چون مجنون فروزد آتش اندر دودمان
گاه چون عاقل برآرد از تبه کاری فغان
چیست این ترکیب حیرت زا که آدم نام اوست
گاه از ایزد گهی از اهرمن الهام اوست
گر همه نور است، ظلمتهای جانش از کجاست
ور همه نار است انوار روانش از کجاست
گر نهاد و آخجیشش خیر محض و ایزدی است
پس چرا سرمنشأ خسران و عصیان و بدی است
راز این ضدّ و نقیض و منشأ این راز چیست
رغبت او بر سقوط یا که بر پرواز چیست
غور اندر خطّ سیر و پایش در قرون
عقل را گردد بکنه این معمّا رهنمون
چونکه کار لغو دون و برخلاف حکمت است
چون بدی نقص کمال و نقض اصل علّت است
پس اساس آفرینش منبعث از خیرهاست
ذات حق عاری ز تبعیض خودیّ و غیرهاست
پس نهاد آدمی خیر است وو دور از هر بدی است
مثل بیماری بر او عارض تباهی و ددی است
هر بدی از هرکسی همچون تب تبدارهاست
عارضی حالات از بیماری بیمارهاست
چونکه این بیماری اندر جان او مزمن شده
بیخبر زین راز بر پستی او مومن شده
ز ابتدا اجداد انسان تا گشوده دیدگان
روبرو گردیده با خمیازۀ درندگان
چون حیات او مواجه گشت با خوف و خطر
در میان پنجه های خون چکان جانور
لاجرم خود را مجهّز کرده بر دندان و چنگ
زین سبب عادت نموده بر تبه کاری و جنگ
رفته اندر چرم شیران تا نماید همچو شیر
فاتحان را زین سبب گویند مرد شیرگیر
یادگار حشر و نشر دوده و اجداد اوست
آنچه از درّنده خوئی عارض بنیاد اوست
چونکه روز و شب به تمرین ددی کوشیده ا ست
فرع این عادت بتن رخت بدی پوشیده است
سعی بر آن داشته چون شیرها غرّان شود
برتر از ببر دمان در پنجه و دندان شود
درسهای اولّین در مکتب درّندگان
مانده طیّ نسلهای نسل بهرش ارمغان
زین سبب فرهنگ بر حیوان ستایشگر شده
صاحبان چنگ و دندان شاخص و برتر شده
در خطوط خاطراتش کشتن و آتش زدن
دلکش و زیبا مصوّر گشته از عهد کهن
اصل دانش مانده پنهان زیر آوار قیود
فرع عاداتش شده آمیزۀ نقش و نمود
فرعها بر اصلهای اصل او غالب شده
زینجهت بر حسب عادت بر بدی طالب شده
در نهاد هر بشر مکتوم مانده ذات او
ذات او خورشیدسان در پردۀ عادات او
آن نهان گردیده و محبوس اصل آدم است
همچو روح القدس در جان جنین مریم است
تا نزاید آن بشر از بطن جان این بشر
زین بشر کاری نیاید غیر عصیان و خطر
باطن تکوینی او چون در او مدفون شده
ظاهر تدوینی او شاخص و قانون شده
حدّ پذیرفته ولیکن حدّها نشناخته
در ره حدهای نادانسته بس سر باخته
زین سبب حمّال قانونست نی حلّال آن
زآنکه جانش منطبق نبود باستحلال آن
آدمی معمار قانونست نی معیار آن
می نوردد خسته پا، هموار و ناهموار آن
آنچه باشد با نهاد و فطرت او منطبق
هست منشور اصیل و جاودان حق و حق
فطرت انسان بود میزان و حدّ اعتدال
طالب صلح و محبّت دور از جنگ و قتال
آدمی بالفطره خواهان بقای زندگی است
عاشق آزادی و خصم قیود بندگی است
در مکون هر وجودی یک وجود دیگری است
جوف صندوقی نهفته یک درخشان گوهری است
گوهری افتاده در چنگال گوهر ناشناس
گنگ گویائی نبوده فارغ از بیم و هراس
تار و پود و رشتۀ اندیشۀ نوع بشر
رنگ خون برداشته در خمّ خشم جانور
کاروانسالارهای این پیاده کاروان
هرچه خشمش بیش بوده گشته فحل و کاردان
هرکه را شمشیر برق آساتر و یا تیزتر
جام زرّینش ز خون آدمی لبریزتر
او بفرهنگ زمان الگوی آثار نبوغ
موکبش پر طمطراق و دستگاهش پر فروغ
فاتح اندر مکتب انگیزۀ درندگی
آدمی را یاد داده رسم و راه بندگی
اصل انسان مانده پنهان همچو گوهر قعر کان
یا چو محبوسی که روز و شب زند بانگ و فغان
از نخستین روزگاران در صراط زندگی
بسته برپایش هزاران بندهای بندگی
|