• رنج باغبــان
  • جدل در ملکوت
  • دهقــــان نـــامه
  • گــــدا نــــامه
  • حماسه ظلمت شکن
  • حمــاسه خاوران
  • حماسـه هیزم شکن
  • لالــه های قافلانکوه
  • امیـــر کبیـــر
  • خـــادم نـــادم
  • چنین گفت بودا
  • آلبرت شوایتزر
  • کلیات بسیج خلخالی

در باب حماسه هیزم شکن

بسیج خلخالی خالق اثر معروف حماسه هیزم شکن است

در سال 1345 این کتاب به عنوان نامزد جایزه ادبی نوبل معرفی می گردد به دلیل اینکه کتاب به زبان فارسی نوشته شده بود در کمیته نوبل مورد بررسی قرار نگرفت ولی دانشگاه تهران که یک مرجع مهم علمی بود این اثر را مستحق دریافت این جایزه دانسته است.

 

استاد عبدالله باقری (فرزانه ‏پور) متولد 1292 در تهران است و یکی از اساتید بنام هنر تذهیب ایران زمین است که تذهیب اثر معروف حماسه هیزم شکن از شاهکارهای او محسوب میشود .

 

استاد محمد تجویدى متولد سال ۱۳۰۳ در تهران، فرزند محمدهادى تجویدى، استاد نقاشى هنرهاى زیبا و از شاگردان کمال ‏الملک نقاش بزرگ قاجار بود.

محمد تجویدى حدود صد و بیست جلد کتاب از دیوان‏ هاى شعراى ایران همچون سعدى، حافظ، بابا طاهر عریان، فردوسى و دیگران را به تصویر کشیده است.

تجویدى تصاویر کتاب حماسه ‏ى هیزم ‏شکن اثر بسیج خلخالى را بهترین اثر خود مى ‏انگارد.

حاضرین در سایت

ما 4 مهمان آنلاین داریم
خانه حماسۀ هیزم شکن اعدام جوانان
اعدام جوانان مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
دوشنبه, 09 اردیبهشت 1392 ساعت 02:46

اعدام جوانان


جوانان را بجرم طفره از جنگ

بعذر دوری از آلایش و ننگ

بود دیوانگی اعدام کردن

ندیده کام را ناکام کردن

بروی خاک آنان کار دارند

بدنیا آرزو بسیار دارند

نهال غنچه را گاه شکفتن

بزیر خاک کی زیبد نهفتن

جوانان غنچۀ شاخ حیاتند

بکام زندگی نقل و نباتند

بظاهر گرکه قدری تند خویند

ولی بالفطره رام و صلح جویند

جوانان با کسی کینی ندارند

بغیر از عشق آئینی ندارند

چو لوح قلبشان عاری است از رنگ

هراسان و گریزانند از جنگ

جهان ای کاش چون قلب جوان بود

صفا از جویبارانش روان بود

بسر سودای وصل یار دارند

کجا اندیشۀ پیکار دارند

کجا زیبد نهال نو شکفته

بزیر خاکها گردد نهفته

جوانان قلب و روح مادرانند

دل و دلدادگان دلبرانند

جهان بی تابش مهر جوانی

بود زندان رنج و ناتوانی

سرای بی جوان ماهپاره

بود همچون سپهر بی ستاره

بجای قتل و اعدام جوانان

بباید سعی در تعلیم آنان

گریزان است از آن از کشت و کشتار

که پیمان بسته با خال و خط یار

چو در لوح ضمیرش مکر و فن نیست

چه میداند که جنگ تن به تن چیست

سیاست پیشگان در فکر جنگند

بفکر لشگر و توپ و تفنگند

جوان در فکر درس و توپ بازی است

کجا در فکر جنگ ترک و تازی است

بلند آهنگ عقاب کوهساران

خورد کی لاشه همچون لاشه خواران

جوان گر یک تن رنجور بیند

و یا در رهگذر یک کور بیند

بحکم فطرت انسان پرستش

بدرمان کوشد و گیرد ز دستش

اگر جویای نام و اقتدارند

ز دانش جوئی و فرهنگ و کارند

چو بیزارند از جبن و حقارت

نمیخواهند کس را در اسارت

جوان در بند زلف یار بند است

چه میداند که نرخ جنگ چند است

جوانرا دل پر از نور الهی است

بری از کشت و کشتار و تباهی است

کسی کش پای دل در کوی یار است

کجا در سرش شور کارزار است

جوانان طبع و خوی راد دارند

نهاد سرکش و آزاد دارند

چو خود نیروپرست و زورجویند

عدوی بی امان زورگویند

نه اندر قلبشان حبّ ریاست

نه واقف بر الفبای سیاست

بزعم او سیاست صحنه سازی است

عبث کاری بسان تیله بازی است

جوان در عرصۀ کار و رقابت

نماید با حریفانش رفاقت

ببازی گر شود مغلوب و غالب

نگردد با حریفانش مغاضب

پس از پایان بازی با رقیبان

شود یک قالب و یک جسم و یک جان

اگر پای رقیبش زخم گردد

جبین پرچین، رخش پر اخم گردد

بجای زخم او، مرهم گذارد

بدلجوئیش کف، برهم گذارد

جوانانرا نهاد و جان بهشتی است

مبرّا از پلیدیها و زشتی است

جوان خون را بچهر یار خواهد

نه اندر عرصۀ پیکار خواهد

جوان در عرصۀ پیکار خونین

بود هر لحظه در اندیشۀ این

که گر تیری رها شد از کمانی

ز دست جنگجوی پهلوانی

مبادا سینۀ یارش نشیند

و یا در چشم دلدارش نشیند

مبادا دیدۀ چشم انتظاری

و یا در سینه قلب بیقراری

ز تیر بی امانی کور گردد

ولی در سینه ای رنجور گردد

دل از آئینۀ بی زنگ باشد

بری از لکّه و نیرنگ باشد

چنین دل مطلع مهر الهی است

بری از فتنه و جنگ و تباهی است

ز هستی هرچه در آن رو نماید

بچشم نوجوان نیکو نماید

جوان از دیدن سیمای محزون

و یا از مردگان غرقه در خون

دل اندر سینه اش بیتاب گردد

بسا شب تا سحر بی خوب گردد

بشر محبوس زندان تضاد است

مردّد مانده در بیداد و داد  است

دو آمر از دو جانب میزند هی

دو آوا میدمد هردم بیک نی

یکی آوای وجدان از درونش

دگر فرمان قانون از برونش

بشر مابین این دو مانده حیران

میان حکمران و حکم وجدان

دو نیرو میکشد هریک بسوئی

چو قلب عاشقان را تار موئی

چو بر فرمان قانون سرسپارد

کلاه جنگیان بر سر گذارد

بحکم بی امان توپ و شمشیر

فتد در عرصۀ خونین نخجیر

بدرّد بی حساب از نوع انسان

چو اندر گلّه ها درّنده گرگان

بمسلخ همچو قصّابان ذی فن

بیک ضربت جدا سازد سر از تن

چو شیران رها گردیده از دام

کشد صد آهوی بیچاره درکام

چو دام وحشی اندر صحن گلزار

تبه سازد هزاران گل بیک بار

چو فاتح شد، هزاران آفرینش

وگر شد کشته کرکس در کمینش

اگر گردید روگردان ز میدان

بود قانون چو پتک و او چو سندان

میان تنگنای مرگ حیران

مفرّی مانده آیا بهر انسان

چو بر آهنگ قانون گوش گیرد

تفنگ و نیزه اندر دوش گیرد

کشد آوا مسیحا از سر دار

خدا را جان ذی روحی میازار

مکش ورنه بزاری کشته گردی

بخون سرخ خود آغشته گردی

بهنگام رها گردیدن تیر

ز دور آید نوای مادری پیر

نهاده رو به محراب کلیسا

گشوده دست بر دامان عیسا

چو ابر نوبهاران اشک ریزان

چو برگ گل بطوفان زرد و لرزان

طنین افکن بجان آه جگرسوز

چو آهو از شکنج تیر جانسوز

دو چشمش خیره بر چشمان مریم

دو دستش بسته بر دامان مریم

ز درگاه خدا خواهد ز میدان

سلامت نقد جان گیرد بدامان

به تخت شاه دامادی نشیند

ز شاخ آرزوها بر بچیند

بچشم نوجوان گرم پیکار

شود این صحنه ها یک جا پدیدار

از آنسو نالۀ جانسوز مادر

وزینسو نعره و فرمان لشگر

از آن سو برق و چاکاچاک شمشیر

از این سو ناله و افغان شبگیر

ز یک سو لرزش دستان مادر

چو برگ بید لرزان در برابر

گرفته با تضرّع دامنش را

همی لرزانده اندام و تنش را

که ای وای ای خدا خاکم بسر شد

جوانم غرقه در خون جگر شد

یگانه شاخ امیدم خزان شد

فدای تیر جنگ بی امان شد

جمال پاک مریم در مقابل

کند دستش باندامش حمایل

بلرزاند تنش را اشک ریزان

شراری افکند در جان وجدان

طنین بانگ، ناقوس کلیسا

بلرزاند وجودش را سراپا

مکش، کشتار انسانها گناه است

پدر بر این مفاجا عذرخواه است