بذر وسوسه:
چو بذر وسوسه روئید در زمین خیال خیال و وسوسه بندد بچشم عقل عِقال
بشر چو کودک آسیمه سر درون گرداب خرد چو گوهر تابنده در درون مرداب
چنان به وسوسه از اصل خود جدا سازند ز خاره سنگ برایش دو صد خدا سازند
شعار خویش کند جهل و بت پرستی را مقّدر از قِبَلَت ظلم و تنگدستی را
یکی بپای هُبل سر، که این خدای منست یکی به لات عبادت که مقتدای من است
یکی بخدمت عزّی هزار قربانی شود کم از حدّ حیوان عیار انسانی
خرافه رهبر و اوهام حکمران همه کجا فلاح، اگر گرگ شد شبان رمه
عذر بدتر از گناه:
عرایض فدوی ناشی از تمّرد نیست ز یکّه تازی و خودخواهی و تفّرد نیست
کجا مقدمۀ کجدهد، نتیجه درست چسان دوام کند پل بروی پایۀ سست
خود آگهی فدوی بندۀ خدا خواهم سه قرن هست که چاکر غلام درگاهم
اساس طرح تو ز ایجاد حضرت آدم بود مقدمۀ نهب و قتل در عالم
ز امتزاج کثافات و چرک و شهوت وخون چه حاصلی بدر آید بغیر جنگ و جنون
کجا ز بذر شرارت بَِر صفا روید؟ کجا ز خشم و شقاوت گلِ وفا روید!
گرت کمال و صفا و عدالت است مراد همان چرا ننهی در کمون اصل و نهاد
که ز ابتدا ملکوتیّ و پاک خو باشد چو چاکرت بَرِ آینه روبرو باشد
زلال چشمه چو آلوده شد به بستر نهر و ز آن رسید به پهنای بیکرانۀ بحر
دگر چه ماند از آن صافی و گوارائی! عجوزهای که ندارد بجز خودآرائی!
گل کمال چرا در لجن نشاکردن! سپس زخار و خس از اصل خود سواکردن!
* * *
چه اعتدال توان خواستن ز ناموزون! خرد چگونه توقع کند کس از مجنون!
چگونه نور فشاند وجود ظلمانی! چگونه حُرّ شود خو گرفته زندانی!
* * *
درین وجود سراپا ملازم هَپَروت! چه قدرتی که رسد تا مدارج ملکوت؟
وجود عرضۀ فوج غرائز و امیال چو مردهای که فتاده به مغسل غسّال
ضعیف پیش قویّ به پیش ضعیف گهی چو پیل دلاور گهی چو پیشه نحیف
* * *
یکی اسیر به بند هزار میل و هوس بدام تارِ تَن افتاده بال بسته مگس
غریزهها بدرونش یکی هزار آهنگ همه برغم همه در جدال و حمله و جنگ
* * *
یکی گرفته گریبان صاحبش نان کو؟ یکی کشیده فلاخن که وصل جانان کو؟
* * *
یکی چو طفل به گهواره شیر پستان کو؟ یکی چو پیر به بستر حکیم لقمان کو؟
* * *
یکی دوان پی مال و یکی کشان پی جاه یکی روان سوی راه و یکی خزان دم چاه
هزار عائله و یک مدیر سرگردان هزار ذائقهشان را چسان رساند نان
یکی بفصل شتا سرپناه میخواهد یکی بهار نگاری چو ماه می خواهد
* * *
وجود نوع بشر با چنین گرفتاری کجا مصون شود از رنج و فقر و بیماری
* * *
که تا ز ظلمت تن یک دمی رها گردد روانه تا بسوی درگهِ خدا گردد
* * *
میان خوف و رجا دمبدم بحول و ولا رها نگشته ز یک مخمصه رسد دو بلا
عبادت اَرکه کند ز اضطرار و اکراه است وگر رها شود از بیم و باک، خودخواه است
«روان»، درون تنش همچو طفل در گرداب خرد چو دُرّ یتیمی فتاده در مرداب
چنان بُراده زشش سوی موج مغناطیس چه حاجت است دگر بر مکاید ابلیس
* * *
چنین وجود پریشانِ مستمندان و اسیر! کجا سزاست بدین رتبت منیع و خطیر!
که برخودیّ خود این بینوا گرفتار است! کجا ز مصلحت کار کس خبردار است!
* * *
یکی وجود دو شخصیّت اندر آن مُدغم! یکی ز حضرت تو دیگری ز من ملهم؟!
یکی الهی و روشن روان و لاهوتی! یکی بهیمی و ظلمت سرشت و ناسوتی؟
* * *
یکی همای پیِ پَر گشودن و پرواز یکی گراز صفت ممتلی ز شهوت و آز
عنان رها شده اسبی که تا سوار شود بقصد منزل راننده راهوار شود
چه انتظار محال و چه بیسبب باور از آنکه خون پدر خورد و شیرۀ مادر
کجا صفات الهی از و پدید آید! برون چگونه زر، از معدن حدید آید؟!
زمحبس رحِم آید برون چه جز یاغی! شکنجه دیده و خون خورده چیست جز طاغی؟
چسان زلختۀ خون و عصارۀ قطرات! خمیرمایۀ عشق و چکیدۀ شهوات!
زخمرهای که درونش پر از نجاسات است! کمال جلوه کند؟، اینکه از محالات است!؟
دو قطره آب کثیف و چنین مقام منیع؟! چه التفات زصانع بدین حقیر صنیع؟!
گهی که گشت مخیـّر نماید انکارت؟ خدا کجاست، عموجان برو پیِ کارت؟
اگرکه خار به پایش رود هوار، هوار! و گر که تیر به ترکش زند هزار هزار!!
چنین وجود یکی زورقی است در طوفان؟! به جزر و مدّ، یم و دست موجها رقصان
نه بادبان و نه سکّان، نه ناوبان بصیر به جز به کام نهنگان ورا کجاست مسیر؟
من از عبادت این مَشکِ پرگُه و ادرار! قسم به ذات تو ای کردگار دارم عار؟
عبادت تو یگانه خود افتخار من است! قبول بندگی خلق، انتحار من است؟!
چسان مطیع وجودی شوم چو انبان است! مدام دَر به دَر از بهر لقمهای نان است!!
گهی چو جغد دل اندر هوای ویران است!! گهی اسیر کمند دو زلف جانان است!
کسی که خاطی و دل تیره و ستمکار است! پر از سموم و فضولات و گور مردار است؟
عصارۀ شهوات و عصاکش هوس است! شریک سارق و همکار گزمه و عسس است!
اگر به مسند جاه است مست و خودخواه است و گر به قعر مذّلت پر از غم و آه است
گهی به ورطۀ تردید استخاره کند به قطع شاهرگ مام شیر خواره کند
چگونه سجده کنم برکسی که اولادش نهد به پیش سگان استخوان اجدادش
زخیر محض دریغ ار که شر بپا گردد!! فساد و ضد و نقیض و بلا بنا گردد!
|