یاد تو
وصف تو هر دمی که مرا بر زبان گذشت
گوئی نسیم صبح به افسرده جان گذشت
گوئی به عندلیب حزین غنچه لب گشود
گوئی غریب گم شده را کاروان گذشت
مانا که از کویر فرد تفتۀ خیال
ابر بهار آمد و گوهر فشان گذشت
تاریخ از حجاب قرون پرده بر گرفت
شد آشکار آنچه بر آن در نهان گذشت
سیمای غم گرفته انسان قرنها
همچون یتیم بیکس بی خانمان گذشت
قلّاده ها بگردن و زنجیرها بدست
با پای پر ز آبلۀ خون چکان گذشت
پر از متاع رنج و الم کوله بار او
در زیر آن خمیده قدش چون کمان گذشت
رنگین محاسن پدران از خضاب خون
از روی نعش کام ندیده جوان گذشت
بر تربت مزار پسر مام اشک بار
شیون کنان و خسته و بر سر زنان گذشت
لب ها ز بیم دوختۀ دنیای رازها
از روی بحر زندگی بی کران گذشت
بالای سر نه سایه مگر سایه ستم
اندامهای خستۀ پیر و جوان گذشت
چندین هزار قرن شب و روز دود آه
بر آسمان زر و زن این دودمان گذشت
تا مادر سترون دنیای آرزو
زاید بسان تو پسری مادران گذشت
در روز حشر پای ترازو توان شمرد
پیش از تو روزگار خلایق چسان گذشت
گنگی ندیده جلوۀ هستی مگر بخواب
ناورده راز دل بحریم زبان گذشت
انسان تیره بخت ازین تیره خاکدان
مانند جغد در غم یک آشیان گذشت
در هر قدم خلیده بپا نیش خار اخم
در حسرت تبسّم یک باغبان گذشت
تا آسمان زبان گشاید بداستان
کز دیدگان برده چه بر آسمان گذشت
پیش از تو آنچه چشم بشر دید زخم چشم
با تیر جانشکاف که از هر کمان گذشت
در کارگاه دیدۀ اندیشه جان گرفت
پیش از تو جورها که بر اهل جهان گذشت
زنجیرهای کهنه به ویترین موزه ها
گفتند با من آنچه که بر استخوان گذشت
شرح غم قلوب بلا دیدۀ بشر
چون آرزوی مرده بقلب جوان گذشت
هر دم که دیدگان ترا میکنم نگاه
گوئی سپاه صلح بر دیدگان گذشت
پندارمی که خیل خیال فرشتگان
از ساحت مقدّس معراج جان گذشت
چون برگ گل نشسته بر آن قطره شبنمی
یا چون تبّسمی بلب ضیمران گذشت
گردون بسا که مشت گره کرده پرورید
هریک چو پتک بر سر هر ناتوان گذشت
تنها یکی است مشت تو مابین مشتها
کش حرز جاودانی و خطّ امان گذشت
مشت گره گشای تو دانی چکار کرد
از فیض روح قدس چه بر مردگان گذشت
مادر مگر ترا همه دم شیر مهر داد
آن مادریکه کام ندیده جوان گذشت
خرّم کسی که چون تو طریق صفا سپرد
ازین سرای عاریتی جاودان گذشت
|