بهشت
داور که در قضاوت او اشتباه نیست
محتاج بازپرسی و جلب گواه نیست
شاهین کج و مفاصل میزان خراب نیست
بر دیدۀ فرشتۀ وجدان حجاب نیست
ظالم عزیز، مفلس و مظلوم خوار نیست
پارتی و زور و عشوه و رشوه بکار نیست
شاه و گدا ،توانگر و مفلس برابر است
فرعون مصر و برده بیک سنگ و گوهر است
مبنای داوری بمساوات مطلق است
بر مأخذ عدالت و آزادی و حق است
از بهر نظم کار جهان و جهانیان
محض کمال روح بشر در حصار جان
تا آزمایشی شود از فعل آدمی
تا بی جزا نماند هر نیکی و بدی
بر روی دوشهای بشر دو ملک نهاد
در پیش روی هریک شان دفتری گشاد
آنانکه واقفان ضمیر خفیّه اند
کار آشنای فطرت و ذات و سجیّه اند
اعمال خوب و زشتت بشر را رقم زنند
آنگونه که هست، نه بیش و نه کم زنند
کردار زشت را یکی و نیک دیگری
تا کرده ها شمار شود گاه داوری
تاخوی آدمی بملائک قرین شود
روی زمین قرین بهشت برین شود
تا طبع آدمی نگراید به تیرگی
پی نسپرده براه تباهیّ و خیرگی
هر کرده را بروز جزا یک سزا نهاد
وانرا بانتخاب و تمنّای ما نهاد
تا بی جزا نماند کردار نیک و زشت
ایجاد کرد بهر بشر دوزخ و بهشت
در جنّتش فرشته خصالان مکان کنند
برهای کشتزار عمل نوش جان کنند
آزادگان باده ز خون جگر زده
در بیستون صلح تبرها بسر زده
از خویش دست شسته برای نجات غیر
خود رنجدیده تا که رساند بغیر خیر
تا امتیاز صالح و طالح عیان شود
نیکی طلایه دار امور جهان شود
تا راستی و پاکی و تقوی سمر شود
آزادگی خمیره و خوی بشر شود
در دوزخش بدان و شریران و موذیان
زایشان ندیده مردم عالم بجز زیان
آنانکه دست و پای بشر بند بسته اند
با گرز و تیغ کاسۀ سرها شکسته اند
آنانکه قول اهرمنان گوش کرده اند
اشک یتیم و خون جگر نوش کرده اند
آنانکه بدسگال و ستمکار بوده اند
در زندگی گزنده تر از مار بوده اند
آنانکه در اریکۀ قدرت بجبر و زور
چشم امید بی گنهان کرده اند کور
آنانکه با اشارۀ معشوق عشوه کار
از خون نموده اند صحاری چو لاله زار
جلّادها که گوش و زبانها بریده اند
پیراهن عفاف کنیزان دریده اند
سلّاخها که دشنۀ شان در نبردگاه
افشانده خون آدمیان را بچهر ماه
آن برده دارها که تن خسته بردگان
افکنده اند در جلوی ضیغم ژیان
از وای وای برده و ازهای های شیر
بنموده اند کام هوسهای خویش سیر
آن رهبران که همچو کماندار رهزنان
غارت نموده اند گران گوهر زنان
آنانکه در خفا همه بیداد کرده اند
ظاهر ز فقد داد چه فریاد کرده اند
تا بر سزای نیت و افعال خود رسند
تا طعم و لذّت ثمر کشته ها چشند
دوزخ سزای کرده و آتش مقامشان
افعی پیاله پر کن پیمان و جامشان
تا مرزهای نیک و بد از هم سوا شود
با هردو مرز نوع بشر آشنا شود
پیغمبران و راهنمایان عطا نمود
حدّ و حدود نیک و بدی را بما نمود
اینست قول ختم رسل فخر انبیا
پیغمبر عزیز خدا ذات مصفا
آزاده ای که بنده ای آزاد میکند
قلبی دون سینه ای کس شاد میکند
یک غرفه از بهشت برین ارمغان اوست
پاداش تمنّی جان و روان اوست
ای بگسلندۀ همۀ بند بنده ها
در دخمه های جور و ستم جان کننده ها
از آسمان و لطف خدا دل بریده ها
بر راه مرگ دوخته نمناک دیده ها
ای شادمان کنندۀ چوپان ناصره
وا کرده عقدۀ کلف مام باکره
ای پاک شسته لکّۀ تاریخ را بخون
وی پرچم جهالت و کین کرده سرنگون
ای واضع شریفترین رسم زندگی
وی ناسخ پلیدترین ننگ بندگی
ای واژگون کنندۀ اسرار برده ها
طیّ قرون ز فاجعۀ پشت پرده ها
باغ بهشت و سایۀ طوبی از آن تست
آزادگان باغ ارم میهمان تست
کرّوبیان گشاده زبان بر ثنای تو
قدّوسیان ترانه سرا از برای تو
خیل فرشتگان ارم بسته اند صف
بگرفته اند سندس و استبرقی بکف
باغ بهشت و سایۀ طوبی از آن تست
آزادگان باغ ارم میهمان تست
عیسی به پیش باز تو با مریم آمده
بی معجر سیاه و دل بی غم آمده
موسی که عقده های دلش بر گشاده ای
بر کام نیل داغ ملامت نها ده ای
چون عاقشان دلشده در انتظار تست
تا بوسه ها زند به لبت بیقرار تست
با فوج فوج خسته اسیران دربدر
آغوش باز کرده چو جانت کشد ببر
تا در برابرش ید بیضا عیان کنی
شرح حدیث فاجعۀ بردگان کنی
صورتگران جمال تو تصویر کرده اند
کتّاب شرح حال تو تقریر کرده اند
کنفوسیوس رقص کنان و عصا زنان
حماسۀ فضائل روح تو بر زبان
بود از فرط شوق سراپا نشاط و شور
گوئی که جبرئیل بجانش دمیده صور
سقراط جام بر کف و زرّین قبا بدوش
ز آب بقای چشمۀ کوثر پیاله نوش
عطّار و شمس و مولوی و پیر بایزید
غزّالی و سنائی و سعدی و بوسعید
کانت و هگل، داوینچی و دانته کنار هم
میثاق بسته اند که باشند یار هم
یک سوی پاستور و گوته و شیلر و روسو
سوی دگر ادیسون و کخ، رازی و هوگو
خونین کفن تمام شهیدان راه حق
گلگون علم بدوش به پیش سپاه حق
هریک بپاس فطرت انسان پرست تو
طغری نوشته اند پر از ناز شست تو
هر گوشه طاق نصرتی از نور بسته اند
در انتظار وصل تو بر در نشسته اند
حافظ که قهرمان و یار محبّت است
سرخیل عاشقان صفا مودّت است
افکنده شور و ولوله در روضۀ ارم
از مژدۀ ورود تو بشکسته پشت غم
کردارها اگر نه بدینسان عیار داشت
انسان شعار جانور و طبع مار داشت
ظلمت بنور چیره و جان مسکن هوس
گیتی زباله دان و بشر اندر آن مگس
ننگ و فساد و جبر وستم رهبر حیات
عقل و کمال و دانش و دین بود ترّهات
|