فریاد سکوت
آنچه من در مبحث هیزم شکن آورده ام
رازهای جان او را در سخن آورده ام
جوهر اندیشه های پاک و بی مانند او
نی خور و خواب و تبار و دوده و فرزند او
من باعماق ضمیر ژرف و بی پایان او
در محیط بیکران وجدان پرطوفان او
همچو دریا پیشه غوّاصان نااندیشناک
سر فرو بردم نیندیشیدم از بیم هلاک
آری آری سر فرو بردن بدریای روان
در خروشان موجهای راز مردان جهان
در خم هر موج و طوفان صد خطر دارد بجان
موجهای سهمگین و مرگبار بی امان
پهنه دریای روح ژرف انسان دوستان
جانفزاتر باشد از لبخند گل در بوستان
در جهان زیباتر از زیبائی لبخند گل
هست لبخند محبّت بر لب وجدان و دل
من بدریای ضمیر صافی هیزم شکن
جلوۀ روح خدای مهر دیدم موج زن
من چو غوّاص و دل هیزم شکن دریای من
صید از آن دریای دل گردیده و گوهرهای من
این نداها در ضمیر قهرمان تیشه زن
تیشه ها زد تا که ننگ بردگی شد ریشه کن
این صدای پای وجدانست کز زندان تن
میدمد شیپور آزادی بگوش جان من
نوشکفته غنچه های بوستان جان اوست
خنده های دلنشین کودک وجدان اوست
میوه های فطرت انسان پرست باغ اوست
لاله های عشق کاندر پای هریک داغ اوست
جلوه اندیشه های آسمان پیمای اوست
پرتو خورشید رخشان جهان آرای اوست
ریزه کاریهای فکرش در دل شبهای تار
در میان جنگل و در کلبه و در کشت زار
نیش سوهانهای روح اوست بر زنجیرها
روی پای بردگان در نالۀ شبگیرها
نیشهای جان گزای افعی پندارها
داده کاندر هر دمی بر جان او آزارها
آنچه در دریا سپرده بر کف امواج مرگ
آنچه در صحرا نوشته با نگه بر روی برگ
ردّ پای طایر اندیشه و آمال اوست
نی نمایانندۀ تاریخ و ماه و سال اوست
اشکهای بیقرار چشم دریا رنگ اوست
رازهای سر بمهر قلب صلح آهنگ اوست
ضجّۀ روح یتیم از سیلی نامادری است
شرح سرگردانی دوران بی پا و سری است
نغمه و نجوای احساس پرند آسای اوست
آرزوهای دل حسّاس و پرغوغای اوست
در مرایا و مناظر در سفرها و حضر
گاه در دریا و گه در بیشه و کوه و کمر
گاه در عدلیّه هنگام دفاع از برده ای
آسمان از شیون شبگیر خود کر کرده ای
از هزاران نابکاریها بتاریخ بشر
که نبوده قوت انسانها بجز خون جگر
آنچه در یک قلب پاک عاشق انسان پرست
نقش بسته روز و شب هرلحظه در بالا و پست
آنکه شیر طفل خود بر کودک همسایه داد
بر تمّناهای نفس خام دست رد نهاد
آنکه جام شوکران مرگ را لاجرعه زد
آنکه دانسته به نابودی جانش قرعه زد
با وجود مفلسی حق الدّفاع برده دار
بود وحشتناکتر در دیده اش از نیش مار
او که بعد از رهبران بیقرین آسمان
حق بود گویم اگر نبود قرینش در جهان
او که بد سقراط قربانی شده در راه حق
عاشق بی اختیار پی سپار راه حق
آبرو بخشنده بر تاریخ دنیای کهن
کاندر آن از حد فزون گردیده جنگ تن بتن
جنگ از بهر زهم بگسستن زنجیرها
پای بسته آهوان مانده در نخجیرها
گر نمی شست او بخون ننگ سیاه بندگی
غیر ممکن بود در عالم رفاه و زندگی
وارداتش تازیانه ، صادراتش سلسله
پا برهنه کاروانها قافله تا قافله
علم و دانش صرف جرّاحی و یا خنیاگری
تا که برده اخته گردد یا که باب مشتری
این جفا پروردگان مصلح خونین کفن
فارغند از انحصار این و آن و ما و من
آنکه در راه بشر دانسته جان قربان کند
حکمرانی بر خلایق در همه دوران کند
آنکه ایثارش چو نور مهر فیض عام شد
چون همای نیکبختی ساکن هر بام شد
با محبّت هر که در قلب بشر مأوا گزید
جای در قلب تمام مردم دنیا گزید
آنکه شد از روزن باریک دل باریکتر
میگزیند در درون قلب انسانها مقرّ
از کتاب روح او هر نکته خواندم نغز بود
چون صدف پرگوهر و هر گوهرش پرمغز بود
رهبرانرا خود اسارتهاست در اوج مقام
از هوس در رهگذار نفس شان صد رشته دام
این یگانه رهبر آزادی و صلح جهان
در سیاست از هوای نفس بوده در امان
لحظه ای وجدان او در کشور جانش نخفت
ترک احوال بلاکش برده را هرگز نگفت
بر روان پاک او بدرودها باد از بشر
کز برای آدمی بد مهربانتر از پدر
ایده آل انبیا آزادی و ایثار بود
او برای این هدف هرلحظه در پیکار بود
آنچه در خیر بشر مولا علی اندیشه کرد
ابراهام لینکلن آنرا در سیاست پیشه کرد
آنچه خواند او در نگاه بردگان بی پناه
آنچه گفت او از برای داد و حق در دادگاه
جملگی آنرا من اندر این اثر جان داده ام
وندر آغوش قریحه شیر پستان داده ام
اینکتاب آرزوی نسل های قرن ماست
کاندر آن آزادی و صلح و محبّت کیمیاست
آنچه در قعر مذلّت آنچه در اوج مقام
از ضمیر پاک او بگذشته در هر صبح و شام
من درین گنجینه آنرا جاودانی کرده ام
مشعل راه بشر در زندگانی کرده ام
|