روزگار
زمانه تیره تر از روزگار انسان بود
که بسته بر غل و زنجیر ظلم و عدوان بود
از آن تباه تر احوال بردگان سیاه
که بی بهاتر و بی قدرتر ز حیوان بود
فلک بگردۀ این دانه ها مزرع جور
بدون وقفه چو سنگ آسیای گردان بود
هزارها تن از آنان چو اشتران حجاز
اسیر و ملعبۀ برده دار نادان بود
قلوب صخرۀ سنگ و حیات عرصۀ ننگ
جهان چو دیو حرون گرم جرم و عصیان بود
بشر به عدل خدا و خدا به جهل بشر
خرد بکار هر آن دو ملول و حیران بود
نبوغ نابغه صرف گره به بند زدن
و یا بداغ و نزا کردن غلامان بود
هنر بکار به آرائی غلام و کنیز
بخط و خال و لب و چشم و گوش و مژگان بود
نه در بسیط زمین رند آتش افروزی
نه در بساط فلک مشعلی فروزان بود
بجای نزل مهنّا ز عالم بالا
بفرق بردۀ بیچاره مشت باران بود
ترانه ساز سرای امید قلب بشر
نوای مرغ شب و شیون یتیمان بود
نه در نماز شب زاهدان توّلائی
نه رند زنده دلی زنده در شبستان بود
نه در قفای شب عاشقان سحرگاهی
نه آتشی بدل و جان اهل عرفان بود
نه پای دار محبّت سر بلا جوئی
نه در بساط حقیقت یلی بمیدان بود
زمان سپرده ره قهقرا بتاریکی
بدان زمان که بشر قعر غار دیوان بود
بدان زمان که نتابیده روشنائی طور
بدان زمان که پی این رمه نه چوپان بود
بدان زمان که بزعم بشر ستاره و ماه
بسفرۀ بت اعظم چو گردۀ نان بود
بعهد قبل اساطیر و عصر موهومات
بدان نمط که به افسانه های یونان بود
زمانه ایکه حرم خانه های اربابان
پر از غلام و کنیزان چو حور و غلمان بود
زمانه ایکه خداوندگار استعمار
بشرق و غرب جهان یکّه تاز دوران بود
فسانه ایکه فقط نام زندگانی داشت
زمانه ایکه بر پست تر ز حیوان بود
فروش و پرورش برده رسم و آئینش
بامر مجلس و قانون و حکم و دیوان بود
بجز خرید و فروش غلام و برده نبود
بهر کجای که مستعمرات شیطان بود
سفاینش همه در کار حمل انسانها
برای عرضه به بازار برده داران بود
مباشرانش مسلّط بخاک هند و حلب
بنام حاکم و شیخ و خدیو و خاقان بود
یکیش حاکم بلخ و یکیش آمر هند
یکیش میر دمشق و خدای عمّان بود
بزنگبار یکی حکمران زنگیها
بشهر بلخ یکی دادیار دیوان بود
حرمسرای همه بردگان استعمار
پر از هزار غلام و کنیز عریان بود
تمام کارگزارانش سرسپرده و رام
همه قلمروشان تیره همچو زندان بود
همه به پرورش برده ماهر و استاد
اگرچه خود بتر از برده پست و نادان بود
عوامل دگرش دزدهای دریاها
که روز و شب همه گرم شکار انسان بود
چرا که گردش چرخ خدای استعمار
همیشه از قبل احمقان دوران بود
یکی در اینسوی دنیا بکار برده خری
یکی در آن سر دنیا ازو نگهبان بود
چنین زمان و چنین روزگار رسوائی
که عزرئیل و کفن دوز سر به پیمان بود
درون کلبۀ ویرانه زجر دیده زنی
ز درد حمل کناری فتاده نالان بود
زنی که جان به توّلای مهر شوهر داشت
زنی که دل بهوای یکی گروگان بود
زنی که ورد زبانش همیشه عیسی بود
زنی که ذکر ضمیرش همیشه یزدان بود
زنی که دست بدامان پاک مریم داشت
به پهن دشت قضا و قدر بجولان بود
و یا چو صعوه ز دست عقاب استعمار
چو کولیان همه در دشت و در بیابان بود
پیاده پای چو صحرائیان خانه بدوش
به آهوان بیابان بسان چوپان بود
زنی که شوهر خود را شریک بیم و امید
و یا بسان یکی یار سخت پیمان بود
کنار بستر او مرد دشت پیمائی
ز بیقراری همسر بدل پریشان بود
ندیده رنگ جوانی یکی جوانمردی
که مظهر شرف و رنج و کار و ایمان بود
بحمل بار گران وظیفه تا به هدف
چو مور بسته میان تا بسر حد جان بود
عرق ز عرش جبین آبروی رخسارش
نمک بکدّ یمین نوشوارۀ نان بود
ازین دیار روانه بدان دیار دگر
بهر دیار جدیدی دو روزه مهمان بود
هدف چه بود، به نیروی بازوان امید
که بهترین ودیع خدا به انسان بود
بجان خاک نهال شرف نشا کردن
ادارۀ زن و فرزند از بر آن بود
بجای مشت بسرها زدن ببازوی ظلم
بتر به هیمه و یا پتک روی سندان بود
بری ز کینه و حقد و عناد شهرنشین
عقاب بادیه پیمای ساده دهقان بود
نه از کتاب سیاست گرفته اندرزی
نه در پی خط و خال فلان و بهمان بود
نه از سموم می دزد عقل استعمار
چکانده زهر به پاکیزه خون شریان بود
نه مسخ گشته ز افسون جمبل و جادو
که درس مکتب شیطان هماره زینسان بود
سپرده سر بقضا پاک مرد ساده دلی
عقیده مند به مقسوم رزق و دندان بود
نه اعتقاد بدان ناشی از خرافت فکر
چو جوکیان قلندر که زان گریزان بود
چرا که جوکی بگسسته از قیود حیات
بنوع دیگر از بردگان شیطان بود
نه هرکه درس تمسّک دهد به پاکی نفس
توان شناخت مراد را که پیرعرفان بود
بسا که قاتل امیال و طفل خواهش ها
اجیر و برده و مأمور او به پنهان بود
هر آنکسیکه به انسان نخواستن آموخت
یقین بدان که یکی از عوامل آن بود
نخست موعظۀ پیر برده دار بزرگ
گرسنه ماندن بر پهن خوان یزدان بود
زهر چه موجب نیروست درس بیزاری
به درد ساختن و طفره زآنچه درمان بود
به حکم آنکه نپاید دو روز بیش بشاخ
کناره جستن از هرچه گل به بستان بود
طریق دیگر خدمت به برده دار بزرگ
اسیر و مفتون گشتن به جاه و عنوان بود
در این زمانۀ رسوا و غرق در ظلمت
که همچو حال دل بردگان پریشان بود
ز کاروان سبک سیر راه جهل و جنون
که رهسپارد درین بیکران بیابان بود
بلا کشیده ترین غمگسار انسانها
که زندگیش همه رنج بود حرمان بود
قدم بعرصۀ آلودۀ حیات نهاد
حیات نی که همی مرگ بهتر از آن بود
قدم نهاد بهستی نحیف نوزادی
که قابله ز نزّاری آن هراسان بود
گشود دیده به سیمای شرمناک پدر
که روز و شب بغم نان و قید ویران بود
بدوره ایکه به تدبیر دیو استعمار
نه درس بود، نه ملّا و نی دبستان بود
هرآنچه بود همه برده و غلام و کنیز
هرآنچه بود همه دخمه بود و زندان بود
عقاب صخرۀ صلح و صفا و آزادی
خلاف طبع عقابان به برّه چوپان بود
پس از تحمّل چل سال رنج و دربدری
که هر دمیش بصلح و صفا گروگان بود
هزار پیشه گزید و یکی خلاف نکرد
که نور تقوا اندر دلش فروزان بود
بهر کجا که فروشنده یا که قاضی بود
ترازویش بهمه حال پاک و میزان بود
بلی برای همه عاشقان صلح جهان
تحمّل همۀ درد و رنج آسان بود
گسسته از خود و پیوسته با حقیقت بود
فروغ محفل ظلمانی سیاهان بود
سزد که بوسه زند آفتاب آزادی
بدست او که در آن کلک عزم و ایمان بود
|