تاریخ
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
با اشک چشم و خون جگرها نوشته اند
بر گور خاطرات پسر مرده مادران
شرح عذاب روح پدرها نوشته اند
تصویر صلح و سلم بزشتی کشیده اند
لوح قتال و معرکه زیبا نوشته اند
در دفتر جنایت اسکندر کبیر
جرم صفای نیت دارا نوشته اند
هرکس که صلح خواسته دیوانه خوانده اند
آنکو بجنگ آخته دانا نوشته اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
بر جسم ننگ های بشر جان دمیده اند
جان دوباره بر تن دیوان دمیده اند
بر فرق مرگ افسر زرّین نهاده اند
بر جان زندگی رگ عصیان کشیده اند
بر فطرت الهی انسان صلح جوی
با خوی جنگجو خط بطلان کشیده اند
آنکو ز کشته پشته بمیدان نهاده است
او را بزرگ مظهر انسان کشیده اند
قومی که بوده دشمن جنگ و بشرکشی
اندر خور اسارت و خذلان کشیده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
شمشیر را بدست جهانجو دلاوران
مفتاح مشکلات بشر نام داده اند
زنجیر را به پای بلادیده بردگان
قلّادۀ قضا و قدر نام داده اند
در یک نشانه قلب یکی را هدف زندن
بالاترین نشان هنر نام داده اند
مرگ هزارها بشر بی گناه را
در یک نبرد فتح و ظفر نام داده اند
بر آدمی که مظهر اعجاز خالق است
از جهل و خیره ضیغم نر نام داده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه زیبا نوشته اند
خار ستم به اشک قلم آب داده اند
بر خون و اشک نام می ناب داده اند
ران لطیف کبک بشاهین سپرده اند
شریان برّه بر کف قصّاب داده اند
اینان شرار ظلم چنین تیز کرده اند
اینان طناب جور چنین تاب داده اند
اینان بدشمنان بنی نوع خویشتن
صدها هزار کنیه و القاب داده اند
بر بندگان نفس و اسیران سیم و زر
نام و نشان صاحب و ارباب داده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
در مزرع عواطف و دلهای آدمی
تخم عناد و کین و عداوت نشانده اند
جنگ آوران جانی خونابه خوار را
بر مسند مقام شجاعت نشانده اند
از سیل خون گذشته مجانین جنگ را
در زیر بال مرغ سعادت نشانده اند
آنکو وضو گرفته ز دریای اشک و خون
او را بصدر و قدر عبادت نشانده اند
وانکو گریز داشته از فتنه و فساد
در گوشه های زجر و اسارت نشانده اند
تاریخ را به خون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
آنکو ز رعب نام وی اندام کودکان
لرزیده همچو بید بدامان مادران
آنکو ز بانگ کوس و صدای نفیر او
هر لحظه قطعه قطعه شده قلب کودکان
آنکو ز برق تیغ شرر بار و گرز او
بر دخمه ها گریخته انسان بی امان
آنکس که از سنان وی اندام آدمی
چون برگ ریز ریخته در موسم خزان
یک عمر آنکه منتهض استاده در کمین
داس اجل بخرمن جان چون دروگران
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
نامش ردیف نام خدایان نوشته اند
عنوان او سرآمد دوران نوشته اند
تیغش به خمّ قوس و قزح رنگ کرده اند
عزمش چو عزم گنبد گردان نوشته اند
اسبش بتک سریعتر از باد صبحدم
خشمش بکین ضیغم غرّان نوشته اند
دستش بگاه جود چو دریای بیکران
جودش بسان بارش نیسان نوشته اند
این کارنامه ایست که دیوان کجروش
در اینجهان ز فطرت دیوان نوشته اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
این کارنامه ها همه بیمارنامه هاست
زیرا ستمگران همه بیمار بوده اند
در طیّ قرنها بشر از کار این گروه
در فکر و قلب خود همه بیزار بوده اند
این خارها بصحنۀ گلزار زندگی
در پیش دیدگان بشر خوار بوده اند
این آدمی نما حشرات بشر گزای
منفورتر ز عقرب جرّار بوده اند
این بی نصیب مردم از عقل و عاطفت
با خویشتن همیشه به پیکار بوده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
انسان ساده را بدبستان فاتحان
درس عناد و حیله و تزویر داده اند
بر غارت و جنایت و اغفال و انتقام
عنوان عقل و حکمت و تدبیر داده اند
بر رهبران جاهل و مغرور جامعه
خوی پلنگی و صفت شیر داده اند
آنکس که از اطاعت جبّار سر زده
او را به جهل نسبت تقصیر داده اند
بر عرصۀ جدال و به میدان کارزار
زیبائی مناظر نخجیر داده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را جه زشت و جه بیجا نوشته اند
عقل و شعور و دانش و ادراک و فهم را
فاتح چنانکه خواسته تحدید کرده اند
با این قیاس و سنجش و معیار و طرز فکر
جبّار را ستایش و تمجید کرده اند
هرجا و هرکه جور و جفا کرده بیشتر
او را بدان ستوده و تأیید کرده اند
آز و غرور و مستی اصحاب ظلم را
بَخٍ لک سروده و تشدید کرده اند
بند آفریدن و هنر دام گستری
از تار تن گرفته و تقلید کرده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
در خلوت شبانۀ صحن حرم سرای
هر کار برده وار نموده ستوده اند
با کرنش و ستایش و تقدیس فعلشان
بر شهرت و مظالم آنان فزوده اند
آنکو ز سر مناره بپا کرده در بلاد
آنرا بسان معجزه انشا نموده اند
در وصف تیغ آخته و خون چکان یل
با افتخار وصف و مدیحت سروده اند
زین روز افتخار سلف بهر هر خلف
از بهر جور باب جدیدی گشوده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
هرشب عقابهای امیران کوردل
چشم کبوتران حرم کور کرده اند
هر نیمه شام خواجه سرایان بجبر و عنف
معصوم را به فاجعه مجبور کرده اند
در زعم خلق ددمنشان پلید را
از آسمان مویّد و منصور کرده اند
از هر قومی هر آنچه جنایات سر زده
چون شاهکار و معجزه منظور کرده اند
ماهیّت حیات و اساس وجود را
مغلوب نابکاری و مستور کرده اند
تاریخ را به خون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
اسب سپید شیهه زن اندر نبردگاه
تا زانوان فروشده در جویبار خون
شمشیرهای آخته در نور آفتاب
در دست جنگجوی ز مقیاس و حد فزون
این صحنه هاست غایت آمال آدمی
اینها شده مظاهر زیبائی و فنون
اینها و صدهزار بدینگونه رنگ و ننگ
میراث آدمی ز قرون مانده تا قرون
اینها شده مفاخر تاریخ این جهان
اینها به کاروان بشر گشته رهنمون
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
از کشته پشته ساختن و قهرمان شدن
این پایۀ تمدّن و فرهنگ عالم است
بر رمز و راز محو بشر آشنا شدن
این مایۀ تفاخر ابناء آدم است
در قرنهای رفته نهفته است راز آن
جان بشر کنون ز چه در رنج و ماتم است
در کوله بار کهنۀ این خسته کاروان
جز یک کتاب کهنه که آیات آن غم است
کو ارمغان و زاد و ره آورد دیگری
جز آرزوی مرگ که اکسیر اعظم است
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
دست گره گشا نوازشگر بشر
معتاد بند بستن و ضربت زدن شده
تدبیرش از برای مصون ماندن از خطر
رفتن بجلد شیر نر و کرگدن شده
فارغ نگشته از شکن اخم قابله
در قید دام گور و خرید کفن شده
هم زهر کین چکاند و بجان برادران
هم ممتحن به ظلمت بیت الحزن شده
امروز گرم بافتن رشته های جور
فردا پی گسستن قید و رسن شده
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
این کاروان خسته که از قعر غارها
با پای پر ز آبله این راه رفته است
بس صخره های سخت در این تفته سنگلاخ
با متّه های ناخن و با مژه سفته است
با بوده در تعنّت و در بیم زیسته
چون دزد خویشتن ز عسس ها نهفته است
یک لحظه آنچه داشته ظاهر نکرده است
یک بار آنچه خواسته آنرا نگفته است
این غنچۀ نهان شده در جوف هسته ها
در شوره زار ظلم و ستم کی شکفته است
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
هرگز هرآنچه داشته در دل نگفته فاش
زیرا ز بیم خواسته فکرش نهان شود
هرگز هرآنچه خواسته افشا نکرده است
نا از جفا و جور قوی در امان شود
از حفره های ایمن دنیای تجربه
بیرون نیامده که دچار زیان شود
عاقل چرا چو روبه نادان زبان کشد
راز دلش بجملۀ یاران عیان شود
تا جرم خیره رائی و افشاء راز دل
مغضوب خشم و طعمۀ شیر ژیان شود
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
عزم جهان ستانه هوسهای فاتحان
بر تارک مشیّت یزدان نشانده اند
بیرحمی و شقاوت دژخیم ظلم را
تا ذروۀ نبوغ و شجاعت رسانده اند
در مزرع عواطف انسان صلح جوی
بذر عناد و کین و شقاوت فشانده اند
آدم کشان و بلهوسان شریر را
تا مسند غنای خدایان کشانده اند
بر استخوان سینۀ مجروح نسل ها
سرنیزه ها فکنده و مرکب دوانده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
قهّار و کینه ورزترین مرد جنگجوی
الگوی عقل و عاطفه و خلق و خو شده
آنکو بیک اشارۀ انگشت کوچکش
بنیاد زندگی بدمی زیر و رو شده
آنکو باوج قلّۀ عنوان و اقتدار
مغلوب غنج روسپی خوبرو شده
آنکو چو کودکان علیل و بهانه جوی
امروز عهد بسته و فردا عدو شده
سررشتۀ حیات بشر طیّ قرنها
بازیچۀ مشیّت و تدبیر او شده
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
اعمال این قبیل مجانین بدنهاد
بنیان گذار نحوۀ فکر بشر شده
یعنی که کاروان سبک سیر نسلها
از کوره راه جهل و جنون رهسپر شده
در مکتب شقاوت و عدوان و اعتساف
نسل بشر محصّل و صاحبنظر شده
ز نیروی جنگجوئی و خونریزی و فساد
در عرصۀ حیات جهان مستمرّ شده
تب کرده جان خسته و فرسودّۀ زمین
گوش فلک ز نعرۀ شیپور کر شده
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
کشتار دسته جمعی اطفال بیگناه
مستلزم تفاخر و تکریم گشته است
زیرا که این سجیّه دوران غارها
در مکتب جبابره و تعلیم گشته است
شمشیرهای زنگ زده کنج موزه ها
مستوجب مباهت و تعظیم گشته است
این درس ها بمکتب تاریخ زندگی
بین بشر اشاعه و تفهیم گشته است
بنیاد فکر و ایده و اندیشۀ بشر
اینگونه طرح ریزی و تنظیم گشته است
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
این شرح و حال نوع بشر طیّ قرنهاست
سر تا بپا فجایع و پا تا بسر گناه
همچون خطوط درهم اندیشه های مست
مغشوش و نامنّظم و بی ربط و اشتباه
چون منحنّی حالت مصروع بی ثبات
تصویر احمقانه ز بیمار حبّ و جاه
مجموعه ایکه پر شده از نکبت و وبال
منظومه ایکه پر شده از خون و اشک و آه
تکرار یک حدیث ز سرها و پتکها
احصاء نعش و کشته از آن جیش و این سپاه
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
چون خاطرات سینۀ جلّاد کهنه کار
صد فاجعه نهفته بهریک حکایتش
یا مثل قصّه های کذائی شهرزاد
در هر حکایتش اثر از صد جنایتش
همچون خط نبوغ کف دست فاتحان
از ابتدا جدال و جنون تا نهایتش
مثل طلایه دار سپاه خدای مرگ
تصویر پتک و جمجمه بر روی رایتش
مرکب دوانی همه چابک سوارها
بر روی سینه های جوانان روایتش
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
جای تجسّم طپش قلب مادران
از حملۀ شبانۀ فوج دلاوران
سرنیزه ها و خنجر آنان نموده اند
تشبیه بر تلالو خورشید خاوران
گرز گرانشان به سر و مغز آدمی
چون شاخه های گل بسر و زلف دلبران
توصیف چیره دستی چابک سوارها
آوردن جداشده سر از تن ارمغان
از معجزات قدرت انسان شمرده اند
میراث مانده در بشر از خصلت ددان
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
فنّ فریب و حیله و اغفال و ریب را
در حمله و محاربه تدریس کرده اند
آنکو معلّم همه بوده بدان صفات
او را بنام نابغه تقدیس کرده اند
تا گسترش دهندۀ ریا و فریب و کید
چندین هزار مدرسه تأسیس کرده اند
ذات شریف آدمیانرا بدینطریق
آلوده بر طفیلی تدلیس کرده اند
طبع صریح و فطرت آزاد آدمی
معتاد بر کنایت و تجنیس کرده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
از بس که تشنه مانده بشر طیّ قرنها
در ساحل و کرانۀ دریای زندگی
چون جز بخواب صورت آنرا ندیده است
دل خوش نموده است بردّ پای زندگی
هرگز بدون اخم و ترشروئی و غرور
بر خلق ننگریسته سیمای زندگی
تا بوده بند داشته دستان آرزو
تا بوده بوده آبله بر پای زندگی
انسان بی نصیب بصحرا شنیده است
آنهم ز بند بند آوای زندگی
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
در مکتب شرارت اعصار ماضیه
تقدیس زور عادت دیرینه گشته است
قلب بشر بسائق این عادت پلید
جای وفا و مهر پر از کینه گشته است
سرنیزه های تیز بدست سپاهیان
زینت فزا و زیور هر سینه گشته است
منشور جاودانی صلح و برادری
چون کیمیا فسانه و پارینه گشته است
زیرا که عادت پدران نسل تا به نسل
در پیش چشم هر پسر آئینه گشته است
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
آموزگار ماهر و مکّار و کهنه کار
ورزیده در فنون شبیخون خفتگان
در فنّ آب بستن برپای قلعه ها
در طرز له نمودن قنداق کودکان
آسانترین طریقۀ پرتاب نیزه ها
بر سینه های مردم استاده پای جان
صورت نگار لایق پهنای کارزار
پیکر تراش ماهر قهّار قهرمان
کار آشنای زجر اسیران گرسنه
یا مادران شیرده زار ناتوان
تاریخ را بخون نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه زیبا نوشته اند
هی حملۀ پیاپی گردان پیل تن
هی شرح و بسط آلت قتّاله ساختن
هی فخر بر فزونی تعداد کشتگان
سرنیزه ها بسینۀ دشمن نواختن
لاینقطع حکایت کشتار بی امان
بی انقطاع تیغ بیکدگر آختن
یکروز فاتحانه رسیدن باوج فخر
روز دگر طریق هزیمت شناختن
کو حاصلی برای جهان و جهانیان
در این قمار بهره بجز پاک باختن
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
سمّ ستور لشگر جرّار فاتحان
در موزه ها نفیس و گرامی شمرده اند
غافل از آنکه زیر همین سم آهنین
چندین هزار طفل بقنداقه مرده اند
نوغنچه های شاخۀ امیّد و آرزو
بر هر کجا که حمله شده جان سپرده اند
انگشت ها که بند قباها گشوده اند
سرپنجه ها که سر بگریبان فشرده اند
تردستی و مهارت نام آوران جنگ
کز بهر گوشواره سر و گوش برده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
گوئی بشر بفتوای تاریخ در جهان
کاری بجز شکافتن سر نداشته
تقدیس زور آنکه زده پتک ده منی
بر فرق آنکه زور فزونتر نداشته
فتح و شکست و غالب و مغلوب و بزم و رزم
افسانه ایکه اوّل و آخر نداشته
چشمش ز برق تیغ چنان خیره گشته است
پروا ز قتل پور و برادر نداشته
جز ایلغار و حمله و تاراج و رهزنی
گوئی که او وظیفۀ دیگر نداشته
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
جای مبادلات متاع صفا و صلح
گوش بریده پیش کش هم نموده اند
جای رهائی از دم چنگال عزرئیل
ابزار مرگ و میر فراهم نموده اند
جای علاج دردسر مزمن حیات
خلق مناره از سر آدم نموده اند
قلب بشر که تشنۀ امید و آرزو است
غرق عزا و شیون و ماتم نموده اند
با دست خویش سلسله بسته بپای خود
خود را اسیر سلسلۀ غم نموده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
انسان تیره روز ز هستی چه دیده است
جز اخم های قابله و خشم مرده شور
جز نیش طعنه های جگر سوز عقده ها
جز گرمی کشیده و سردیّ خاک گور
جز حمل بار خفّت و تابوت کینه ها
در زیر تازیانۀ عدوان و ظلم و زور
نقش جمال یار کشیدن بروی ماه
شیرینی وصال چشیدن ز اشک شور
جبّار را شبیه نمودن به پیل مست
خود را حقیر کردن و بیچاره تر ز مور
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
هی فرقه بسته و متفّرق نموده اند
از ابتدا فلاسفه و فرقه سازها
تقسیم کرده اند بر را به شش گروه
بی بهره از حقیقت و غرق مجازها
یکعدّه را عقاب مسلّط به صعوه ها
یکعدّه را چو صعوه به چنگال بازها
این منکران خالق یکتای دادگر
وین رهبران پیرو ابلیس آزها
اینان بشاهراه کمال و طریق حق
ایجاد کرده اند نشیب و فرازها
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
ظالم اگر بریده سری ناز شست او
چون تیغ او برای همین تیز کرده اند
مظلوم اگر که بی ادبی کرده زیر تیغ
مستوجب ملامت و تعجیز کرده اند
هر ناروا که سرزده از خیل اقویا
با صد زبان تحیّت و تمجیز کرده اند
ور مصلحی نداشته خوی ستمگری
او را بعنف و وسوسه تجهیز کرده اند
از استماع شیون شو مرده ها به ظلم
خودداری و تکاهل و پرهیز کرده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
زیرا بزعم قاضی تاریخ خون خلق
ارزانی و حلال ستم گستر است و بس
چونانکه بیشه ها در آن هرچه هست و نیست
از آن کامجوئی شیر نر است و بس
آنکس که بیش سر زده با تیغ بیدریغ
در کنه ذات او برش و جوهر است و بس
رعب هر آنکه زهره ترک کرده خلق را
او از نژاد نوع بشر مظهر است و بس
یادی اگر ز برده در آن رفته بر زبان
زیبائی کنیز پری پیکر است و بس
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
از بس بعمر خود لب خندان ندیده است
در موزه از تجسّم آن شاد می شود
ویرانسرای خاطرش از خندۀ ژوکوند
در یک نظاره خرّم و آباد می شود
هرجا حدیث عشق و وفا بر زبان رود
او تیشه برگرفته و فرهاد می شود
هرجا بگوش هرکه رسد قصّۀ فراق
گوئی ز عشق مردۀ او یاد می شود
هرجا که میرود سخن از پرشکسته صید
آتش زن سراچۀ صیّاد می شود
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
انگیزه های قدرت خلّاقۀ هنر
با یأس و نامرادی و حرمان قرین شده
وقف نگاهداری تابوت آبنوس
صرف بنا نمودن دیوار چین شده
یکعمر روز و شب لب حرمان نصیب عشق
نقّاش بوسه های بت نازنین شده
« گل بیوفا و لاله دورو و نهال کج»
حرمان چنین بحال تباهش عجین شده
نومیدی و تباهی و بدبینی و نفاق
فرمانروای مردم روی زمین شده
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
شخصیّت عظیم بلند آشیانشان
آنست کاو جنایت بسیار کرده است
چون عاشق دزیره که دنیای عصر خویش
رنگین بخون تیغ شرربار کرده است
چندین هزار تن بشر بیگناه را
قربانی تفاخر دلدار کرده است
اسب سپید او شده افسانه و سمر
از آن سبب که شیهۀ سرشار کرده است
گردیده جزء آیت فرهنگ آدمی
کاین اسب را چگونه که تیمار کرده است
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
نام خدا متمّم نامش نموده اند
آنرا که دو هزار نفر برده داشته
آنکو چو ببر مست به کنج حرم سرا
ساغر ز خون بردۀ پرورده داشته
صدها غلام اخته و خاموش و بیزبان
صدها کنیز شوخ پس پرده داشته
از هر نژاد و مذهب و اقلیم فوج فوج
زرد و سفید و سرخ و سیه چرده داشته
بین تمام سیمبران حرمسرای
چندین کنیز شوخ نظر کرده داشته
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
قد خدنگ نوع بشر را خمیده اند
در زیر بار محنت و اندوه بی شمار
اعمال جابرانۀ خود را نهفته اند
در پرده های شعبدۀ چرخ کج مدار
کج طبعی و دنائت خود را سپرده اند
از ابتداء به سفلگی طبع روزگار
خود را مویّد از طرف حق نموده اند
تا کرده اند عالمیان محو و تارومار
نام خدا به قبضۀ شمشیر بسته اند
وانگاه کرده اند روان خون چو جویبار
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
آنقدر دام و دد شده افزون که عاقلان
ابناء خلق را دد و دیوانه خوانده اند
آنقدر از حیات مرارت کشیده اند
آنرا خیال و قصّه و افسانه خوانده اند
عالم مغاک تیرۀ ظلمانی و عفن
یا دام جهل و محبس ویرانه خوانده اند
آنکس که دل سپرده بدان ابله و پلید
آنکس که پشت و پا زده فرزانه خوانده اند
این خوان بیدریغ خدای کریم را
از جهل و خیره دام پر از دانه خوانده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
دست و دل بشر که دو بال امید اوست
این را به بند بسته و آن را شکسته اند
این بازمانده از هنر آفریدگی
پیوند آن ز علقۀ هستی گسسته اند
تا چنگ عزرئیل بیفشاردش گلو
عمری گرسنه در پس زانو نشسته اند
با پای پر ز آبله و قلب مضطرب
بس پاره جامه ها که بقندیل بسته اند
ورزیده گشته طفل دلش بر نخواستن
وینگونه از تمنّی جان باز رسته اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
در نسل های نسل و در قرنهای قرن
این پابرهنه قافله در این تفیده راه
سوهان زده به آبلۀ پای له شده
بر صخره های نقر شده آیت گناه
در باغ جان چه کاشته جز تخم تلخ کین
حاصل چه برگرفته از آن غیر پر کاه
جز خار نامرادی خاریده در جگر
جز آه آرزو بلب واپسین نگاه
اندیشه های پاک سقط گشته در ضمیر
یا یوسف نبوغ نهفته بقعر چاه
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
راه پر از فراز و نشیب حیات را
صعب العبور و تفته و دشوار کرده اند
طبع سلیم و روح خدائی خویشتن
آشفته و مشوّش و بیمار کرده اند
تقسیم کرده اند بشر را بچند قسم
یکعدّه را شکوفۀ گلزار کرده اند
یکعدّه را بخیره و از کور باطنی
تشبیه و همطراز خس و خار کرده اند
یکدسته را به فایده چون نحل انگبین
یکدسته را چو عقرب جرّار کرده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
آثار بدسگالی انسان غارها
میراث جاودانی نوع بشر شده
خشم و شقاوت و شغب و بیعدالتی
در خویش از مقابله با جانور شده
اینست راز آنکه بدیوان معرفت
مرد بزرگ همبر با شیر نر شده
اینست ریشه های کج اندیشی پدر
کز خشم و حرص قاتل جان پسر شده
یا دستهای مرتعش و جانی پسر
رنگین بخون قلب ملول پدر شده
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
از آن که پایۀ دیوان نهاده اند
یعنی بنای کار بوجدان نهاده اند
در قبضۀ فرشته وجدان و داوری
یک من قراضه خنجر برّان نهاده اند
در دست دیگریش ترازوی زرنگار
یعنی که زور ضامن میزان نهاده اند
اندیشۀ قضائی عمّال عدل را
با این سجّیۀ پایه و بینان نهاده اند
بر جای رفع علّت عصیان و انحراف
اعدام و ضرب و کنده و زندان نهاده اند
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
در صورت حساب خدا درج کرده اند
از هر قومی که رفته ستم بر ستمکشی
هر بیوه ای فشانده بسر خاک ماتمی
هر آشیان که رفته بتاراج آتشی
هر قلعه ای محاصره گردیده هر شبی
با حیله و دسیسۀ هر رند اخفشی
هر لکّه ای بدامن هر پاکدامنی
هر غمزه ای به ابروی هر شوخ مهوشی
هر بیگناه مرده به اعماق مجلسی
هر خاطر شریف ز تهمت مشوّشی
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و بیجا نوشته اند
چون چوبدار تاجر و دلّال بردگان
هرجا بهر دهی و بهر خانه راه داشت
با صدهزار حیله و تزویر می ربود
از مادری که دختر زیبا چو ماه داشت
هر برده دار در حرم خود ازین بتان
مثل خلیفه چند گروه و سپاه داشت
آن برده دار کلّ جهان بهر سود خود
چندین هزار برده خر و برده خواه داشت
هر برده دار از طرف برده دار کلّ
جاه و جلال و دود و دم و دستگاه داشت
تاریخ را بخون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
کالای صادرات ممالک بیکدگر
هرچند جمله مملکت برده دار بود
با این مشخصّات و قیود و عهود بود
از این مخلّفات و نمود و قرار بود
زیباترین کنیز و فراوان ترین غلام
از صادرات مملکت زنگبار بود
بهر عقم نمودن خدّام اندرون
جرّاح از فرانسه، رم، یا مجار بود
هر شاخه از صفوف درختان بیشه ها
قنداقۀ تفنگ و یا چوبه دار بود
تاریخ را به خون بشرها نوشته اند
این نامه را چه زشت و چه بیجا نوشته اند
|