دهقان
چنین گفت فرزانه آموزگار
که ازو مانده بس نکته ها یادگار
که دهقان ستون تن کشور است
چو خون خروشنده در پیکر است
پس از ذات یزدان جان آفرین
خداوند حیّ جهان آفرین
حیات همه بسته بر هست اوست
همی رزق و روزیّ مان دست اوست
جهان زنده از زور بازوی اوست
همه بی رمق دیدگان سوی اوست
چو طفلی که خواهد ز مادر لبن
به الحاح و زاری گشاید دهن
بلی روستائی چنان مادر است
گرش خون به رگ تاب در پیکر است
دهد شیر بر شیرخواران خود
ز رنج تن و شیرۀ جان خود
وگر ناتوان است و زار و ذلیل
کجا شیر جو شد ز جسم علیل
به عالم اگر زندگانی به پاست
رهین فداکاری روستاست
ز دهقان بود زندگی در جهان
اگر نان نباشد چه جسم و چه جان
اگر داس در دست دهقان نبود
به عالم یکی زنده انسان نبود
چو بازوی دهقان ندارد توان
تو در قرص مه جوی تصویر نان
همه هرچه داریم از آن اوست
ز کدّ یمین توشۀ جان اوست
هرآن ملک کاو پاس دهقان نداشت
در انبار غلّه، به کف نان نداشت
چو دریوزه باید فتد در به در
لباس گدایان به پوشد به بر
بریزد ز رخ آبرو بهر نان
فزاید به جسم و بکاهد ز جان
بدا حال آن کشور و شارسان
که نانش بود دست بیگانگان
چو یک روز کشتی نماید درنگ
رسد دیر گندم ز سوی فرنگ
خر و استر و اسب و مرغ و خروس
زن و مرد و داماد و طفل و عروس
همه خلق کشور ز خرد و کبار
همه گوش بر زنگ و چشم انتظار
که کی گندم و جو به بندر رسد
وگر دیر شد جان ستان سر رسد
وگر دیرتر شد رمق گشت، کم
مفرّی کجا جز دیار عدم
سلاح ملل خوشۀ گندم است
که شیرازۀ هستی مردم است
بدان هرکه محتاج شد برده است
بسی پرده ها پشت این پرده است
نه بینی ابر قدرت شوروی
اسیر است در دست خصم قوی
همان ینگی دنیای گندم فروش
دمادم بدان سوی خوابانده گوش
که کی خصم با کرنش و التماس
گهی با تغیّر گهی با سپاس
ازو گندم و جو بدست آورد
به خصم درون زآن شکست آورد
زر و سیم و هستی و تاوان و توش
گروگان نهد نزد گندم فروش
که تا ملّت خویش را نان دهد
کجا آنکه دندان دهد نان دهد
هر آنکو ز دشمن گدائی کند
به کشور چه سان کدخدائی کند
زهی جان گرانی و سنگین سری
سران و مدیران هر کشوری
بدان وسعت مرز و زرخیز خاک
فراوان نفوس و خور تابناک
ز بیگانه دریوزۀ نان کند
فراموش نیروی دهقان کند
اگر روستائی توانگر شود
توانش توانبخش کشور شود
اگر روستائی بود در رفاه
به بیگانه بهر چه دوزد نگاه
اگر دیهقان گاو و خر داشتی
به پهن زمین بذر می کاشتی
به پروردنش تاب تن داشتی
ز یک تخم صد تخم برداشتی
پر از غلّه می گشت انبارها
ز هر نعر رعد چند خروارها
چه حاجت به بیگانگان داشتیم
ز محصول خود نان به خوان داشتیم
چنان دان که در قریه هر خانوار
بود دامن کوه چون چشمه سار
و هر قریه چونان خروشنده رود
ز رودی که خشکیده باشد چه سود
وگر رودها پر شد از آب ها
خروشد ز هر رود سیلاب ها
ز نعمت وطن پر چو دریا شود
صدف ها درون پر گهر زا شود
برومندی کشور از روستاست
که روزی رسان است و نعمت فزاست
هر آن کشور اندر جهان سرور است
به نیرو ز هر کشوری برتر است
بجوی اندرون روستا را ز آن
مشو غافل از فرّ و اعجاز آن
که گر روستائی توانا شود
هشیوار و فعّال و دانا شود
توانا شود مردم و میهنش
هزیمت کند دشمن پر فنش
هلا روستا قلب هر کشور است
رسانندۀ خون به هر پیکر است
ندارد اگر خویشتن خون به تن
کجا تا که بخشد به جسم وطن
بیک کاسه محتاج صد خانوار
علیل و ضعیف و نژند و نزار
شکم چون دهل ساق پا چون قلم
بلا در قفایش قدم در قدم
خود ایدون بود بار دوش زمین
چه خیزد به جز غم ز جان حزین
بر احوال آن ملک باید گریست
که در سفره اش نان آن ملک نیست
ستون اساسیّ هر سرزمین
بود گرکه با فقر و محنت قرین
ز هم بگسلد رشته های حیات
رسد نوبت احتضار و ممات
که چون قلب کشور بود دیهقان
اگر خون سالم نجوشد از آن
جهازات پیکر پذیرد فساد
برد دفتر هستی اش تندباد
کشاورز آزادۀ تن درست
برومند و فعّال و چالاک و چست
به شریان کشور دهد خون پاک
همانند مام از دو پستان خاک
دهد از توانش به ملّت توان
نماند ز افلاس و حرمان نشان
دریغا که گر این وجود شریف
بود خود علیل و ضعیف و نحیف
شود بار دوش و وبال زمین
همان راد روزی رسان خوشه چین
|