مام آزادگان
ای ديار سر به كف آزادگان
در رَهِ حق و شرف سردادگان
دامنت پرورده بس فرزانگان
هر يكی شمع بسی پروانگان
كوه نور و مَهد فضل و دانشی
سرزمين انقلاب و رامشی
غول استبداد هرجا جان گرفت
كفّههای عدل ناميزان گرفت
بر عدالت رهنمونش كردهای
يا ز قدرت واژگونش كردهای
هركجا بيداد طغيان كرده است
مستبدّی ظلم و عدوان كرده است
مشت تو سوهان زده دندان او
سرمه كرده زير پا ستخوانِ او
قبلۀ دلها
هر زمان حكام ضدّ دار و دين
رانده جور و جبر در ايران زمين
صرف كرده وجه بيتالمال را
تا كند خوش خويشتن احوال را
منحرف گرديده از فعل حلال
پا نهاده بر سراشيب ضلال
ديده خود ناديده حقّ الناس را
همچو زيبا طلعتان الماس را
در فراز قدرت و اوج غرور
ديدهاش از ديدن حق گشته كور
گوئيا از آسمان افتاده است
يا جهان را او بنا بنهاده است
پوزهاش ماليدهای بر تيره خاك
گشته در وادی بدبختی هلاك
همچنان حكّام حال آشفته را
جانيان عقل و وجدان خفته را
همچو كودك گوشمالی دادهای!
حال بر حالی به حالی دادهای!
ای خراسان قبلۀ دلهاستی!
نی به تنها قبلهگاه ماستی!
كيست نشناسد اصالتهای تو
بهر آزادی رسالتهای تو
خم به ابرويت نديده روزگار
بهر آزادی و حق در كارزار
هست تاريخ زمانها ترجمان
خود به هيجاهای تو با ظالمان
ای بريده از ستمگرها امان
كو به صف آن زبانها توان
اين نه مدح تُست اين افعال تُست
بازتاب نيّت و اعمال تُست
قرنها با ظلم هيجا كردهای!
تا كه در دلهای ما جا كردهای
مشت پولادين تو ای قهرمان
كوفته فرق بسی نامحرمان
تا كه ناموس وطن ايمن شود
بر كنار از كيدِ اهريمن شود
اين سزای شأن فرزندان تُست
كمترين پاداش احسانِ تُست
مدح تو شايد كه «خاقانی» كند
نی چو من طفلی فرس رانی كند
دركشد شايد قلم «شيخ اَجل»
يا «لسانالعيب» سلطان غزل
آن دو شهبال همای مَعرفت
نی غلط گفتم خدای مَعرفت
آن دو رخشان گوهر تاج هنر
مات هر دو پير ليلاج هنر
تا بدان استادی و سحر و بيان
معجزات خاك تو سازند عيان
خطّهای كان مادر عطّارهاست
وصف آن شايای شيرين كارهاست
مدح آن مامی كه داده شير را
با«يزيد» و «بوسعيد» پير را
«بيهقی» و «جامی» و «خيّام» را
«واعظ» و «اسرار» و «شيخ جام» را
مام «فارابی» خداوند نبوغ
علم و حكمت يافته از او فروغ
خطّهای كش نور و نيرو داده است
فرّ عقل و زور بازو داده است
تا ابد از فيض حق آباد باد
قلب پاك زادگانش شاد باد
|