دیار شاعران چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
شنبه, 31 تیر 1391 ساعت 19:48

ديار شاعران


اي ادَبْ پرور ديارِ شاعران

چون مسيحا كرده احيای زبان

بعدِ استيلای اقوام عرب

واژگون شد پرچم كاخ ادب

رشته‌های ارتباط از هم گُسيخت

بلبل دستانگر از بستان گريخت

تكيه زد بر تخت گل زاغ و زغن

شد بَر و بُوم كيان بيت الحَزن

تار صوتِ «باربد» از هم گسست

روی «سی تار» «نکیسا» غم نشست

هر سرائی شد يكی ماتم‌ كده

ساكنانش تيره پوش و غم زده

هر كجا بُد نو عروسی خوبروی

در سراغش چند سر در جستجوی

تا رُبايندش ز بستر نيم شب

چون حرامی چند مزدور عرب

تا فرستندش به عنف و جبر و زور

بر رواق خلوت فسق و فُجور

تا به بغداد و به كوفه سامرا

بر حضور معتصم خصم خدا

يا يكی ديگر از آن جبّارها

تيره باطن سنگدل غّدارها

بر حضور غاصبان بد سگال

كرده بر خود مالِ مردم را حلال

آن خلافت با عداوت كرده جفت

آزمندان حريص مالِ مُفت

جانشينان اميرالمومنين (ع)

غاصبان حقّ و دشمن‌های دين

آن علی آن مظهر عقل و كمال

آن يگانه مَرد حق و اعتدال

آن امام عارف عين اليقين

ترجمان روح قرآن مبين

آن شكسته پنجۀ غول هوا

امپراتور و به تن يك لاقبا

پير سر تا پا خرافات و هوس

سارقی به نشسته بر جای عسس

آن عدويان جناب مصطفا (ص)

خصم صلبیّ علی المرتضی (ع)

آن حرامي خصلتانِ بد عَمل

دشمن حق زر پرستان دَغل

زين ستم‌ها و ستم گرهای دون

شد بنای عزّت ما سرنگون

آن بنای ديرپای باستان

گفت ويران شد حديثش داستان

كاخ والای هنر ويرانه شد

زند خوانی و ادب افسانه شد

اين بنای فاخر ويران شده

در مهاق وقفه و نسيان شده

شد بنا با همّت والای تو

با نبوغِ پُور بی همتای تو

با تلاش آن حكيم زنده دل

از حميّت وز شرف آكنده دل

شاعر فرزانۀ خاور زمين

معجزآسا ملك و ملّت آفرين

آن ز استغنا پُر و خالي ز آز

نی به محمودش نظر نی بر اَياز

كار عاشق را زيان و سود نيست

فرق بين حامد و محمود نيست

كی عقاب قلّه‌های ايده آل

بر فرا، اوج غنا بگشوده بال

سر فرود آرد به پيش ناكسان

لاشه‌ها را بو كند چون كركسان

كی عقاب صخرۀ عشق و غرور

پَر گشايد بر شكار موش كور

شاعران را كی فريبد آب و دان

تا خزد در لانه همچون ماكيان

آنكه را حق طبع كيهان داده است

بی نيازی همچو يزدان داده است

آنكه كان گنج‌ها در جان اوست

آفرينش پهنۀ جولان اوست

كی فريب شمش سيم و زَر خورد!

گول دلّالان افسونگر خورد!

طبع كيهانیّ اين آزادگان

پَست كی گردد برای آب و نان!

آنكه بر بی همّتان همّت دَهد!

يوغ دُونان را كجا گردن نهد

آنكه بر بيدادگر كيفر دهد

آنكه افسر بر سر شاهان نهد

از غلامی تُرك منّت چون بَرد

كی به فردوسی چنين تهمت سزد

شاعران سربازهای داورند

گر كه اندر باختر يا خاورند

آفرين‌ها بر روان شادشان

كی ز خاطر محو گردد يادشان

خاصه بر آن شاعر كيهان خَديو

بند باف و كتف بند غول و ديو

سرسپاه لشكر بی باك‌ها

سرنگون سازندۀ ضحاكّ‌ها

منهدم سازندۀ كاخ ستم

حافظ حيثيّت قوم عَجم

آنكه جسم مردگان را جان دميد

جانی از نو بر تن ايران دميد

فيض روحش ملّتی را زنده كرد

از فروغ زندگی آكنده كرد

ای گرامی مام فرهنگ وطن

زنده‌ از نو كرده اركان سخن

گر نميزادی حكيم توس را

آن خداوند كی و كاووس را

اين سُخن سالار بی انباز را

آن حكيم مُلك و ملّت ساز را

از گران شهنامه كی بودی اثر

نخل گلزار ادب را بار و بر

 

رصدبان شرف


اي دِژ دين وی رصدبان شرف

تير «آرش»‌ها رسانده بر هدف!

چشم بد دور ای ديار بی همال

بی قرينه در نبوغ و در كمال

ای سراپا حسن اعجاب آفرين

كو عروسی چون تو در روی زمين

ای همه خاك تو از ذرّات عقل

وی همه بار و بَرَت آيات عقل

پهنۀ تاريخ جولانگاه تُست

شرح عشق خلق ميهن خواه تُست

قرن‌ها اعصاب پولادينِ تو

عزم گُردان سپهر آئين تو

آنچه سوهان خورد شد پولادتر

بيستون‌ها كَند و شد فرهاد تر

خصم ايران قرن‌ها از هر كران

خورده از گُردانِ تو گرز گران

ای شكسته قدرت قهّارها

صُولَتِ سرهای سردمدارها

ای خراسان ای نگهبانِ وطن

حارس پاكی دامان وطن

من چسان وصف سوارانت كنم!

شور و شوق سربدارانت كنم!

 

سخت پيمان


در جهانِ سفله و پيمان شكن

با هزاران افتراق و ما و من

سر بپای عشق و ايمان باختن

مرگ را مقهور همّت ساختن

از عجايب معجزات نسل تست

چون شجاعت پی بنای اصل تست

دلربائی عروس زندگی!

عزم مردان را كشد بر بندگی!

دو برادر را كند چون دو عَدُو

تيغ بر كف، تشنه بر خون روبرو

اين شعار و شيوۀ مردان تست

خون اين ايمان درون شريان تست

دل به پيمان بستن و سر باختن!

جان فدای عشق و ايمان ساختن!

كار «سقراط» است نوش شوكران!

نی شعار دانه برچين ماكيان!

زندگي را مرد اگر معنا كند!

گر بُود ننگين بخون سودا كند!

گرنه آزادی ضمان زندگی است!

حاصل از بودن چه جُز خربندگی است!؟

ناز و نعمت تن به بيماری كشد

روح و جان بر ظلمت‌ و تاری كشد

دل چنان بَحر است و ايمان گوهرش

تن يكی تيغ است و وجدان جوهرش

قلب بی ايمان كوير تفته‌ای است

نيمه‌جان بيمار از كف رفته‌ای است

چيست ايمان، دل ترازو داشتن

بَهرِ خدمت بَذرِ همّت كاشتن

چيست ايمان بانك وجدان در ضمير

واستاندن، حق مظلوم از امير

چيره شد گر آز بر اقليم جان!

بندۀ تن می شود عقل و روان!

سينه گورستان وجدان می شود

دور از آن انوار ايمان می شود

جسم گردد كوخۀ فرسوده‌ای

روح چون شمشير زنگ آلوده‌ای

گر شود آن بانك يزداني خَموش!

چيست فرق آدمي زاد از وحوش!

سربداران تو اي مَهْد شرف!

دل به پيمان جان بدندان سر بكف!

مطلع انوار ايماني بُدَنْد!

ناشر افكار انساني بُدَندْ!

تار و پود هستي و پيمانشان

رشته‌هاي محكم ايمانشان

دست استاد حقيقت تافته

پير جولاي شرافت يافته

اين گروه دل به پيمان باخته

بر سپاه مرگ مركب تاخته

عالمي را مات و حيران كرده است

كاخ استبداد ويران كرده است

سربداران درس هستي داده‌اند

درس ترك ننگ و پستي داده‌اند

درسِ راندن از حرم نامحرمان

داشتن ناموس ملت در امان

تن به ذلّت‌ها سپردن خواري است

دشمني با عزّت و آزادي است

درس عشق و عرق ميهن داشتن!

ني كه گنج سيم و زر اَنباشتن!

پاسداري كردن از ناموس‌ها!

مَحْوِ لفظ «فسق» از قاموس‌ها!

در سراها بذر عفت كاشتن!

پَرچم حق در جهان افراشتن!

اَمن از بيگانه كردن خانه را !

ايمن از نامحرمان جانانه را !

 

دختران را ديده درياي حيا

مادران را شير چون آب بقا

نوجوانان مظهر عقل و وقار

ني سبك سر مثل طفل ني‌سوار

سربداران زنده بيداران بُدند!

در كوير تفته چون باران بُدند!

تا برويانند گل‌هاي وفا

تا شود گلزار هستي با صفا

مكتب آزادگانِِ سر بدار !

نيست جُز خدمت بخلق كردگار!

نيست جُز پيكار با غول ستم!

دل بريدن از حساب بيش و كم!

سربداران را هدف مُردن نَبود

از عذاب مرگ جان بُردن نَبُود

درس هستي بُود بر تن پروران!

اي درود حق به چونين سروران!

آخرین بروز رسانی در جمعه, 27 بهمن 1391 ساعت 17:48