در بازار خوارزم
می گذشت از رهگذر تنگ غروب
بيوه زالی ديد چون خشكيده چوب
سينی حلوا بكف در گوشهای
عابران را می دهد زان توشهای
دست پيش آورد پيش پهلوان
تا كه بر گیرد ز حلوا نوجوان
شاعر آزادۀ بيدار دل
ريشۀ دل كرده بيرون ز آب و گل
گفت زير لب كه مادرجان سلام
حق مُرادَت را عطا سازد تمام
زال از بند جگر آهی كشيد
آه وجدان سوز جانكاهی كشيد
چيست يارب مطلب اين بیوه زال
با چنين اندوه و حرمان و ملال
گفت ای آقای خوب و مهربان
يك پسر دارم برومند و جوان
كار و بارش جسم و جان ورزيدن است
آروزيش قهرمان گرديدن است
تا حريفش را كند نقش زمين!
چلّه بسته چند قرآن مبين!
نذر حلوا كردهام هر جمعه شب
گاه حلوا، گاه كاچی، گه رطب
تا كه بازوبند او را وا كنند
قهرمانی را نصيب ما كنند
زآن گشايشها شود در كارمان
طالع و اقبال گردد يارمان
من روم با پای سر تا كربلا
پای بوس آن غريب نينوا
بعد از آن از تربت شاه نجف
بهر آن دنيا كنم كسب و شرف
او رسد بر آرزوی وصل يار
كز تهی دستی است از وی شرمسار
ای خدا ای كارساز قهرمان
هيچكس را نامراد از در مَران
ای فروزانندۀ خورشيد و ماه
ای فراز آرندۀ يوسف ز چاه
ای خدای عادل حّی قديم
نا اميد از در مرانش ای حكيم
بار الها حرمت هشت و چهار
حاجت اين بيوۀ مسكين برآر
بر مقام حرمتِ شاهِ نجف
وارسان تير مُرادش بر هدف
تا رهد از غصّه و اندوه و غم
هم به بازوبند و هم وصل صنم
باب و مام يار خود راضي كُند
با حبيباش نامزد بازی كند
پهلوان شد در تحيّر غُوطهور
كاش هرگز ناآمدي از اين گذر
كاش حلوا را ندادی بيوه زن!
نا نهادی لقمهای زان در دَهن!
كاش واقف ناشدم زين ماجرا
زآرزوی اين سه فرد بی نوا
كاش از صبح سَحر صبر آمدی
يا دم در ضيغم و ببر آمدی
گوئيا زد ناگهانش صاعقه
شد معطّل باصره هم سامعه
تندر وجدان خروشيدن گرفت
خون چو آب چشمه جوشيدن گرفت
سر به تن چون فرفره دوّار گشت
وزن آن چون كوه صد خروار گشت
زانوان لرزيد چون جان يتيم
از عذاب سيلی دست لئیم
مُفلسی از خانمانش رانده شد
بینوا درماندهای درمانده شد
رفت و چون بيمار در بستر فتاد
گونهگونه فكرش اندر سر فتاد
خاطرات اندر نهانش زد نهيب
شد مجسّم حال ناديده رقيب
من همانم نذر كرده پيرزن
تا ببيند پيكرِ مغلوب من
زير پای نوجوان فرزند خويش
آن يگانه ميوۀ پيوند خويش
چيست با فرزند او تكليف من!
هست فردا روز رزم تن به تن!
هست فردا روز، روز انجمن!
در زمين ناديده چشمی پشت من
هست فردا روز، روز سرنوشت
گاه خرمن بردن از هر بند و كِشت
هست فردا روز كنكاش و تلاش
روز تعيين كم و كيف معاش
چشمها فردا يكی صدتا شوند!
جمله يكجا وام خواه از ما شوند!
چشمهای گشته چون دريای خون
پُر ز شور و شوق و امواج جنون
تا كدام از ما يكی غالب شويم!
وصل بازوبند را طالب شويم
هست فردا روز نيرو و نبرد
ناسوا گردد ز هم نامَرد و مرد
هست فردا روزِ بازوبند من
آن يگانه مونس و دلبند من
سالها من پهلوان كشورم!
از سرير سلطنت چون بگذرم؟
طعمۀ تير شماتت ها شوم!
بين خالق عالمی رسوا شوم؟
حقّ خود را بر كف ناحق نَهم!
نام برخود كافر مطلق نهم!
مهر بازوبند بر جان من است
همچو خون جاری به شريان من است
من چه سان از مهر او دل بركَنم
بی وجودش چند می ارزد تنم؟
گر نباشد زيور بازوی من!
زرد گردد از خجالت روی من
طعنههای خلق بارد بر سرم
پچ و پچها، خورد سازد پيكرم!
طعنههای دَر بود همسايهها
با هزاران وصله و پيرايهها!
اتهّامات عجيب و رنگرنگ
عرصه را سازد برايم تنگ تنگ
پهلوان ما دگر نفرين شده!
قبض فيض اولياء دين شده!
|