بگو مگو چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
شنبه, 31 تیر 1391 ساعت 20:10

بگو مگو


عيش و نوش و شهوت و پرخوارگي!

در فكنده بر چنين بيچارگي!

منجمد گرديده خون در پيكرش!

پر شده از جام حيرت ساغرش

گشته از درگاه باری بی نياز

كم شده صدق و صفايش در نماز

حبّ حيدر از دلش زايل شده

بر امام گبرها قائل شده

از سر شب خواب و خورنا می كند

چون دهل هنگامه برپا می كند

گونه‌هايش ميل فردی می كند

زور و ضعفش هم نبردی مي‌كند

عاشق ليلی مثالی گشته است!

ز آن سبب حالی به حالی گشته است!

پهلوان را دل پر از عشق خداست

وای اگر عاشق ز معشوقش جداست

گر دو عشق اندر يكی دل جا كُند

حقّ و باطل خانه پُر غوغا كند

آن دگر دل نيست سنگ و آهن است!

عرصه گاه سوسۀ اهريمن است!

گر دلی شد جايگاه وسوسه!

مي‌شود تن بی معلّم مدرسه

جان شود چون كشوری پُر هرج و مرج

بگسلد سر رشته‌های دخل و خرج!

تن شود چون كشوری بی سرپرست

پُر شده ميخانه از هوشيار و مست

دست برده بر گريبان‌های هم!

كوفته بر فرق پيمان‌های هم!

پهلوان را دل پر از مهر علی (ع) است!

ور نه اين دل از هوس‌ها ممتلی است!

گر تهمتن گرده بر خاكش كشند!

سرمه بر چشمان نمناكش كشند!

سال‌ها زين غيبت و پيرايه‌ها!

چون توان بشنيدن از همسايه‌ها!

هر يك از اين دوستان جان فدا!

گاه پيروزی دهن پُر مرحبا!

عاشقان غالب و نيرو و زور

چون شود مغلوب ازو گردند دور

دوستان زيرك، فرصت طلب

جان نثاران وجب در هر وجب

روز آسايش غلام و جان نثار

دور سختی غائب و پا در فرار

روز آسايش به قربانت شوم

برخی آن تيغ برانّت شوم!

دوستان سرسپارِ لقمه چين

تهنيّت گو از يسار و از يَمين

اين مديحت گوی ياران دَغل

قهرمان پيروز اگر زير بَغل

ور بلغزد پا و افتد بر زمين

تعزيت گو خوش دل و ظاهر غمين

ای خداوند كريم و ذی الجلال!

رو كجا آرم بجز تو زين ملال!

اين شماتت كاه سازد كوه را

چون كشانم بارِ اين اندوه را

بار الها چون كنم با اين رقيب

چون كنم حّل، اين معّمای عجيب!

گر كنم فرزند او نقش زمين:

چون شود فردای دل‌های غمين!

كی بوصلت می رسد جانانِ او!

بگسلد از كربلا پيمانِ او!

گر بخاك اندازمش با يك نهيب!

چيست حال خاك افتاده رقيب!

مادرش در حلقۀ نظّاره‌گان

دست لرزان بُرده سوی آسمان

نازنينش كِز زده در گوشه‌ای

كِشته خرمن‌ها نبرده خوشه‌ای

زن طرفدار حريف غالب است

ز آن كه زن بر زور و نيرو طالب است

دل كند چركين كه او را زور نيست

در جبين كشتی اورا نور نيست

مرد در پيكار اگر از پا فتاد!

كی توان بر خانۀ او پا نهاد!

او چه داند من يل يَل هاستم!

بين اقران طاق و بی همتاستم!

او چه داند ياد او كم زور نيست

پيل زير پای من جُز مور نيست

آخرین بروز رسانی در جمعه, 27 بهمن 1391 ساعت 17:10