بزم نیشابور
سالها دروازهبان را سر زدم
شب همه شب کوچهها بر دَر زدم
تا دهد پیرِ خِرد اذن دُخول
تا تمنّای غریبی شد قبول
صد هزاران تیر برّان شد ز کف
عاقبت یک تیر زآن شد بر هدف
بر حریم عاشقان رَه یافتم
از گدائی رُتبَتِ شه یافتم
رنجها دادم دلِ رنجور را
درک کردم بزم نیشابور را
شب همه شب در ضیافت خانهام
گردِ شمع عشق چون پروانهام
در دل شبها که چشم خلق خفت
اختر شب چهره در چادر نهفت
بزم نیشابور روشن میشود
روضۀ عطّار گلشن میشود
صدرِ محفل پیرِ پیران با «یزید»
دست بنهاده به کتفِ «بوسعید»
عارفان و عالمان و شاعران
صف کشیده از کرانه تا کران
هر یکی کوه وقار و بَحرِ عشق
سیر کرده هفت کوی مُهر عشق
هر یکی از جسم دسته جان شده
از فنا بگسسته جاویدان شده
این غبار آلودگان زندگی
لیک چون خورشید در تابندگی
تا رسد بر کعبۀ اُنس وصال
سنگلاخ راه پُر رنج کمال
زخم تاولها نهاده پایشان
ناشنیده آسمان اِی وایشان
هی زده یکتای بیانباز را
پی زده دیوانه دیو آز را
کای یگانه منبع نور کمال
عَبد خود ایمن کن از جَهل و ضلال
بی فروغ مهرِ تو من تادیم
همچو حمّال الحطب یک تاریم
ای که دل دادی و جان دادی و سر
از برای جلب نفع و دفع شرّ
واگذاری گر بخود این طفل را
چون شناسد او روا از ناروا
ای تو برتر از تمامِ دایهها
واقف از سود و زیان مایهها
واقفم کُن از عیار خیر و شر
تا به شهر عافیت گیرم سفر
واگذاری گر بخود این گول را
کی بر اندازد کمینش غول را
غول آز و غول شهوت غول جاه
دست بر دامانتم من ای اِله
بی تو من چون طفل دور از مادرم
بر تمیز خیر و شرّ چون قادرم
بی تو من در تندبادم همچو کاه
تند بادِ دشت سوزانِ گناه
ای فروغ لایزال بیکران
پرتوی برجان تارم بر دمان
تا که خورشید جهان آرا شوم
پرده پرده همچو غنچه وا شوم
دل بجای خون شود پر از صفا
هر بن مویم زند از حق ندا
در لبانت همچو نی نالان شوم
مرده از تن زنده اندر جان شوم
|