بارگاه قدس
خاورانا تو بهشت عالمی
بارگاه قدسِ پور خاتمی (ص)
تشنه کامان وصال آن دیار
آن دیار جان فضا و دل شکار
از اُجارود مغان تا دیلمان
نوعروس و مَرد و زن، پیر و جوان
روز و شب در حیرت دیدار تست
کاروان تا کاروان زوّار تست
از حجاز و نجند و پنجاب و دَکَن
وز فرات و تا هریرود و تَجَنْ
از دیار هِند و سِند و تا حَلب
از فراقت در عذاباند و تَعَب
تا جبین اندر قدمگاهت نهند
بوسه بر قندیل درگاهت زنند
از سمرقند و خجند و کاشمر
وز بخارا و هرات و رودسر
تُرک و تاجیک و تاتار و ترکمن
اُزبک و قرقیز و تات از مرد و زن
زائران و بیقرارانِ تُواَند
نذر کرده، روزه دارانِ تواَند
تا رسد روزی که رَه سُویت بَرند
صد هزاران دل به هر کویت بَرند
از پس دیوارهای آهنین
آن به بند افتادگان نازنین
بیقرارانند و مشتاقِ وصال
چاره جویان از عطایِ ذوالجلال
کز نسیم جان فزایت هر دَمی
مَحْو گردانند از هر دَم غَمی
از اَرَس تا خاک بغدادُ خِتن
هر دل اندر سینهِ هر مَرد و زن
از ختا تا خیوه و تا خاکِ ری
از دیار بَکر تا ایوان کی
از دَکَن تا شطّ کارون کاروان
دل پی دل هست تا سویت روان
کاروان از دیدگان مستور نیست
دیدهها را ای دریغ آن نور نیست
یک جهان دل طالب دیدار تست
کاروان تا کاروان زوّار تست
اهرمن گر بسته راه وصلشان
نیست فارغ یک دَم از تو اصلشان
جملگی خواهند در وادیِ توس
ای خراسان از تو گردد دیده بوس
هر جهانگردی که صاحب بینش است
واجه عقل و کمال و دانش است
از دیاران میشتابد سوی تو
زنده سازد تا روان از بویِ تو
از هرات و سفد و بلخ و کاشمر
موزهها گنجور سازد از هنر
آنچه نعمت در بسیطِ خون تست
بیدریغ از هرکجا مهمانِ تست
خانهات آباد و نانت تازه باد
خاوران نامت بلند آوازه باد
ای خراسان ای یل دشمن گداز
دیر زی ای خاتم مهمان نواز
ختم کردم این سُخن با یاد دوست
کاندرین نی هر نوا فریاد اوست
ای نیستانِ تو دائم در خروش
نغمههای نغز از آن آید بگوش
یک نوا از پردۀ نی هایِ تو
یک خروش از هی هی و هی های تو
عالمی را شکرستان کرده است
هر سرا را چون دبستان کرده است
دور دورانها که بر یاد آورم
یاد خوارزم و سناباد آورم
دیر دورانها که از دامانِ تو
سر کشیده زبده فرزندانِ تو
از فروغ کلبۀ هر دهکده
گشته نورانی بسی دانشکده
گنج داران وام داران تواَند
گرچه حاتم جیره خواران تواَند
زان درخشان چهرهها کَت زادهای
عالمی را درس حکمت دادهای
در جهان معرفت نام آوران
خوشه چینانند خود از خاوران
نغمه هر جا سَر دهد نیهایِ تو
لب کند تَر هرکه از میهایِ تو
عارف و عامی سر اندازی کنند
فخرها بر ترک و بَر تازی کنند
ای زیارتگاه طینتهای پاک
مَکتَبِ اندیشههای تابناک
کودک رِه کورههایت هر زمان
گفته رَمز و راز بر هر نکتهدان
حاتم طائی ز پَهنِ خوانِ تو
میرُباید ریزههایِ نانِ تو
تا فزاید حق به نان و نعمتاش
وز تیمّن، فرّ و جاه و همّتاش
ای گرامی رشک فردوسِ بَرین
خاکِ تو ثانی ندارد در زمین
طبع من از فیض آن رشک بَرین
گشته با لطف و توانائی قرین
از شمیمت گنگُ گویا گشته است
سینۀ دریا لنگ پویا گشته است
یاد تو بُرنا کند هر پیر را
هر دل از کف داده وز جان سیر را
ای خراسان ای دیار بینظیر
وی جدا از هم، جدائی ناپذیر
گر گسسته تار و پُود پیکرت
خصم دون از بَر ربوده دلبرت
عِرق عشق از جان گستن کی توان!
حُبّ یار از دل ربودن نی توان!
کی گسستن میتوان پیوند عشق
چرخ از هم نگسلاند بندِ عشق
عشق کار حیله و ترفند نیست
عاشقان را قفل و قید و بند نیست
وصل تو خود اصل و خود پیوند ماست
عِرق ناموس زن و فرزند ماست
خیوه و بلخ و بخارا و هرات
از تو جوید هر دمی راه نجات
سفد و خوارزم و سمرقند و خجند
از فراقت شکوِه دارد بند، بند
نالههای نایِ مولانایِ روم
شکوهها دارد ز هجر زاد و بُوم
بند بندش نالۀ هجران ماست
های های نای قلب و جان ماست
سبزوار و بلخ از یک پیکرند
زادگان یک پدر، یک مادرند
در دهان هر دو باشد یکزبان
از خدا خواهند هر دو قرص نان
نز خدایِ از چدن پرداخته
کارگر در کارخانه ساخته
آنکه خلّاقش پیاز و شلغم است
سرنوشتش دست خون و بلغم است
آن خدائی که اگر ناید نفس
لاشهاش پوسیده گردد در قفس
آن خدائی چون تو بُرّد رودهاش
خاک گردد قامت فرسودهاش
آن خدائی که حکیم است و قدیم
نه مشاور دارد و یار و ندیم
لطف یزدان شامل ایران شود
یوسف آید ختم این هجران شود
بیهق و خوارزم از یک گوهراند
هر دو پود یک پدر یک مادراند
یک کتاب و یک نماز و یک نهاد
هر دو از یک خون و یک نسل و نژاد
یک زبان دارند اندر دو دهان
در دو تن تقسیم گشته یک روان
هر دو نان خواهند از خوانِ کرم
نی ز خرمن کوب و نز ثور و غنم
هر دو از حق راه جویند و طریق
نی ز رهبرهای در شهوت غریق
«پایان»
«جلد اول و دوم حماسۀ خاوران خاتمه یافت 14/9/73»
|