خوش باوران چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
یکشنبه, 04 تیر 1391 ساعت 11:20

خوش باوران


خاوران، ای مادر نام آوران

ای اسير فتنۀ خوش باوران

ای گرفتار بسی ترفندها

بسته برپايت سياست بندها

ای زكف داده همه بود و نبود

جنبشی كن بگسلان اين تار و پود

عنكبوتان سياست بافته

بند بندت را از آن بر تافته

شو خروشان ای غيور پيل تن

پشّه را بيرون كن از خاك وطن

چنگ زن بر باطن پير هرات

تا از اين بند گران يابی نجات

 

برده داران


ای فتاده شير در بند بلا

همّتی خواه از حق جَلّ عَلّا(ع)

قيد و بند بندگی را باز كن

زندگانی را ز نو آغاز كن

برده داران را زبون و خار كن

بنديان خفته را بيدار كُن

يكدم از عِرق و حمیت ياد كن

دودمان اجنبی بر باد كن

تو نژاد و بُوم و زاد ديگری

كی تو با بيگانگان هم كشوری!

آن يهودی زادۀ سرمايه‌دار

بند ديگر بافت بهر برده‌دار

بند ديگر بافت بهرِ بردگی

نام آن بنهاد كار و زندگی

برده‌داری رونقی ديگر گرفت

ساده باور بردگی از سر گرفت

تا بگردن بَست اين قلّاده را

گردن هر مفلس دل ساده را

كرد با اين نام او را ميخكوب

تا كُند كاخ تزاران رُفت و رُوب

رنجبر تا عمر دارد رَنج بَر!

خواجگان از رنج آنان گنج بَر

حق ندارد كارگر از حّد خويش

يكقدم بيرون نهد زاندازه پيش

هركسی بايد شناسد قدر خود

معتقد گردد به ذيل و صدر خود

گر كسی از صد هزاران كارگر

يك وجب بالا كشاند موی سر

او مرامش فاسد و خونش هدر

بايدش بيكار كرد و در بدر

بردگان آن يهودی زادگان

بند باف جوخۀ دل سادگان

خود نمی دانند آيا برده كيست

برده مختار وجود خويش نيست

برده چون حيوان دهانش دوخته

در دهان گويا زبانش سوخته

برده‌داران بسته بر آن پوزبند

تا مبادا لب گشايد بهر قند

لب گشايد زآن زبان بيرون كشد

نغمه‌ها زان چند ناموزون كشد

گويد آخر من مگر بزغاله‌ام

تا فتاده حارثی دنباله‌ام

من چرا عمری به آغل جان كنم

هر دَمی بند كفن برخود تنم

حق ندارم از عداد كارگر

برگزينم پيشه و كاری دگر

آن وزيران از تبار كيستند

پس چرا در كار چون من نيستند

پرده‌داران بندگان را قد زده

بهر رشد هر كسی را قد زده

رشد بيش از آن بلای جان اوست

جان ستان جولانگر ميدان اوست

نك تو در آن دام و ترفند اندری

تا نه جنبی كی از آن جان در بَری!

اين سلاسل پاره كن ای نرهّ شير

ای صفا كيش جدائی ناپذير!

ای لبت لَعل و زبانت شكّرين

ديده پاك و زلفكانت عنبرين

تو كجا با آن نژاد بی نشان

هم نژادی و قرين و هم زبان

تو زبانت خود زبان رودكی است

آن عجين با خون مام از كودكی است

بر چنان قوم نفهم و بی ادب

از تو تمكين و اطاعت ای عجب

زادگان آن ديار مرد خير

كی بَرد فرمان قوی بی تميز

رهزنان مانده از تاتارها

كرده بر پا چكمۀ غدّارها

گشته چون تاج خروسان سرخ پوش

از سرشك نو عروسان جرعه نوش

ای برادر جان آذربايجان

درس رفع اجنبی زآن واستان

يك شبی روكن به سوی كردگار

غاصبان را كن سراسر تارومار

چندتن بيگانه خود چندين هزار

چون تواند كرد مسجون و مهار

چند سر سرباز قرقیز و تتار

كی تواند كرد قومی را شكار

جنبشی كن همچو آذربايجان

زين دَغلكاران گريبان وارهان

چند تن مزدور پست بی وطن

تو هزارانی عدويت چند تن

وارهان ناموس خود زين ناكسان

خاورانا جنبشی كن ناگهان

با چه ترفند و فسانه دشمنت

قبصه كرده دودمان و ميهنت

آن تزاران خبيث سرخ پوش

شب به شب در قصرهاشان باده نوش

قبضه كرده نام و ناموس ترا

سجّه و زنّار و ناقوس ترا

هر زمان با يك دروغ و يك دغل

كرده خاكت را چو دلبر در بَغل

هر دَمی يك نعل وارون ميزند

گه به ليلی، گه به مجنون می زند

خاورانا اين تباهی ننگ توست

خود خلاف خصلت و آهنگ توست

زير يوغ اجنبی ها زيستن

زيستی نبود، بود خود نيستن

زندگانی گر بدور است از شرف

خود هجوم آور بدان از هر طرف

تا بِكی مزدوری بيگانگان!

مرگ گو برگیرد اين ننگ از ميان!

كی سمرقندی پذير سروری

از چنان قوم شرير و بربری

وِرد آزادی و خدمت در بيان

تا ستانَد از كفت اَمن و اَمان

برده‌داران جديد و سرخ پوش

از سرشك بردگان پيمانه نوش

گر به ظاهر دم ز آزادی زنند

وز رفاه عيش و آبادی زنند

اين شعار بازی ترفند اوست

گردن هر ساده باور بند اوست

خود تزارانند در ديگر لباس

زین نَمط بافند بند از بهر ناس

زآن زآزادی و حق نام آورند

تا خلايق را درون دام آورند!

تا فتد در دام او هر صيد خام

دام خود پُر كرده از نقل حرام

خود تزارانند در قصر تزار

چند ارباب و غلامان بی شمار

شب همه شب عيش و نوش كام جوی

روز از بَهر غلامان های هُوی

شب ز اشك ساده‌ها مَست و مَلنگ

روزها در ماتمش بر سينه سنگ

خود به كاخ برده‌داران جا دهند

بردگان را وعدۀ فردا دهند

هان مخور گول چنين غدّارها

ننگ انسانيّت اين خونخوارها

دل كه نبود ياد حق خاك است و گِل

از چنين هم خانه پيمان بر گسل

دل كه از ياد خدا بيگانه شد

با سپاه اهرمن هم خانه شد

آن دل اندر سينه سنگ است و سفال

بر نيايد زآن بجز رنج و ملال

زآنكه در ويرانه غير از خار نيست

جز خليدن خار را در كار نيست

كی بخارائی خورد افسون خار

در كوير تفته چون خواند هزار

آخرین بروز رسانی در دوشنبه, 30 بهمن 1391 ساعت 00:24