خاك‌ها چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
یکشنبه, 04 تیر 1391 ساعت 11:22

خاك‌ها


ای يگانه ذات پاكم لَم يزل

واقف اسرار تكوين ازل

چيست سّر اختلاف خاك‌ها

فرق خاك پاك‌ها، ناپاك‌ها

فرق خاك ظلمت و نور وجود

اعتلا و زلّت ذات و نمود

از يكی روئيده گلهای خرد

تا دفاع جان عالم پرورد

از يكی خار خلنده بر جگر

آفت جان بنی نوع بشر

از يكی سر داده نخل بارور

خوشه، خوشه‌ معدن شهد و شكر

از يكی جنبيده ماری پُر شرنگ

عرصه را بر بندگانت كرده تنگ

از يكی جوشيده خرّم چشمه‌سار

جاری از جانش زُلال خوشگوار

تا جهان از فيض خود روشن كند

تا كوير تفته را گلشن كند

تا چمن زار جهان خرّم شود

راحت جان بنی آدم شود

تا نهالان سركشند و بر دهند

تشنه‌گان بزم را ساغر دهند

تا بنازد لاله در بزم چمن

تا ببالد سرو در دشت و دَمن

تا سرای زندگی زيبا شود

تا بشر بر ذكر حق گويا شود

تا سر خوان فراخ زندگی

كس نسازد سرَ خم از شرمندگی

تا ننالد طفلی از بهرِ لَبن

در بَر مامی ز غم آزرده تن

تا به الطاف خدای دادگر

حمد گويد دَم بدَم نوع بشر

تا نمويد روز و شب جان فقير

موسم دی در دم كاخ امير

تا در اين مهمان‌سرای ميزبان

خون نريزد ميهمان از ميهمان

تا نهالان خدا در باغ او

داغ نپذيرند اِلّا داغ او

از يكی خيزد وجودی چو ملك

پَرگشايد بر فضای نه فلك

از يكی ظلمت سرشتی ريمنی

مظهر آرايش و كبر و منی

از يكی خورشيد از عقل و كمال

از يكی دژخيم پست و بدسگال

از يكی روشنگری علّامه‌ای

از يكی ويرانگری خودكامه‌ای

از يكی ظلمت نهادی بدسرشت

چون ملخ غارتگر هر بذر و كشت

از يكی عيسی دمی صلح آفرين

از يكی جنگاوری پرخشم و كين

از يكی «سقراط» مامای عقول

يا دگر خورشيدهای بی افول

چون فلاطون يا ارسطوي حكيم

داهيان صاحب طبع سليم

از همان خاك و همان بوم و ديار

خيره سوفسطائيان جيره‌خوار

رهن جان و سيم و زر ايمانشان

مرده در زندان تن وجدانشان

از يكی صاحبدلی چون بايزيد

شيخ خرقانی و خواجه بوسعيد

مظهری از پرتو مهر خدا

در كمال و در خلوص و در صفا

از دياری زاهدی شب‌زنده‌دار

ذكر حق را تا سحر اختر شمار

دست بر درگاه ذات كبريا

تا بشر را وارهاند از بلا

از يكی ديوانه‌ای قهّاره‌ای

جانشكاری عقرب جرّاره‌ای

از دياری عارفی چون قطب دين

غم‌گسار مردم روی زمين

از يكی خدمتگذاری حق پرست

از يكی جلّاد خون آشام مست

از يكی دل داده‌ بر صلح جهان

از يكی همچون بلائی ناگهان

از يكی گرگی به سيمای بشر

هرچه نوشد خون، شود لب تشنه‌تر

مثل هيتلر تشنه‌كام نازيان

بدتر از خون خوارهای تازيان

از همان خاك و ديار و بوم و بر

خيزد آن افرشتۀ بی مال و پر

آن الهي خو طبيب بي بديل

عاشق درمان هر زار عليل

آن طبيب دل بدرياها زده

قفل محكم بر تمنّاها زده

وقف درمان جذاميها شده

وندرين ره بی سر و بی پا شده

ترك گفته جنّت پاريس را

فتنۀ اسكندر و تائيس را

رود سن زيبائی اطراف را

با و سين و لام و گاف و كاف را

از يكی شير شجاع حقّ و داد

از يكی بوجهل پَست و بد نهاد

از يكی همچون حسين(ع) پاكباز

از يكی مثل يزيد حيله‌ساز

از يكی آن شيربانوی دلير

جُز حقيقت هر چه در نزدش حقير

از يكی شيطان صفت فتّانه‌ای

صد دل اندر پی كشان با دانه‌ای

شهره در علم و هنر آلبرت نام

سر ز هر پاريسی عالی مقام

شسته دست از پردرآمد پيشه‌ها

بسته دل بر پر هلاكت بيشه‌ها

تا مگر دل خسته‌ای درمان كند

وندرين ره ترك مال و جان كند

قيد مال و ثروت و لذّت زده

نام و ننگ و شهرت و عزّت زده

جز خدا و خدمت خلق خدا

كرده دل از هر تمنّائی رها

مرده در حيوانی و انسان شده

در جهان نتوانش، ديدن آن شده

بر سياهان مال و جان ايثار كرد

و ندرين ره عيش و لذّت خوار كرد

در گابون بيمارسان برپا نمود

جان فدای ملّت عيسی نمود

گوئيا بانگ تك آن بوميان

داشته عقد اخوت در ميان

رنج هر مجذوم را بر جان خريد

اشكشان چون لؤلؤ غلطان خريد

نعرۀ طفل سياه خسته جان

چون ندای حق نيوشيدی به جان

از همان خاكی هيتلر زاده بود

دست بر تاراج جان بگشاده بود

اين چنين افرشته خوئی زاده شد

بر سياهان عاشق و دل داده شده

شد خريدار بلای ديگران

هر بلا را كرد بر خود نوش جان

از يكی مولی اميرالمومنين (ع)

گوهر يك دانۀ دريای دين

از يكی غولی چو هارون‌الرشيد

يا چو مأمون ستمكار پليد

آن مجانين نشسته بر سرير

بر تمنّاهای نفس دون اسير

اهرمن خو افعيان پر شرنگ

مظهر خبث و ريا و جهل و ننگ

لاف‌زن‌های بدون اعتقاد

خوش بديداران پست و بد نهاد

از دياری بوعلی سينا حكيم

يا كه «فارابی» خردمند عليم

از همان خاك و همان بوم و ديار

سركشد ويرانگری ديوانه‌وار

اين همانند ملك پاكيزه خوی

عالم و علم و خرد را آبروی

آن بسان دَد، ظلوم و تيره رأی

محو سازد می نهد هر جا كه پای

هر دو از يك خاك و از يك بوم و بر

اين چنان حوری و آن چون جانور

اين بشر را می كشاند تا بماه

آن نمايد سرنگون در قعر چاه

آن به جان‌ها نور تابانده چو هور

اين فساد و فتنه و فسق و فجور

آن همانند درنده جانور

بُرج و بارو سازد از فرق بشر

جان ستانی چون نهد هر جا قدم

زندگانی را زند نقش عدم

همچو سيل مکر و عصيان و خطر

دودمان‌ها را كند زير و زبر

از گنه‌كاری هزاران بيگناه

در هجومی ناگهان گردد تباه

همچو يك آتشفشان ولگان كند

عالمی را در دمی ويران كند

از سر انسان كه پر از آرزوست

عافيت را دَم به دَم در جستجوست

مثل آن ديوانۀ قوم تتار

از هزارانش برافرازد منار

يا بسان آن دد قوم «قجر»

مثل وحشی های دوران «حجر»

چشم‌ها بيرون كشد از حفره‌ها

يا شكم‌ها را كند چون سفره‌ها

آخرین بروز رسانی در دوشنبه, 30 بهمن 1391 ساعت 00:00