ديوانگان
ای خدای خالق جان آفرين
آبراهام لينكن و ريگان آخرين
آن خردمند و شريف و صلحجوی
وين بسان ديو و دَد درنده خوی
آن براه صلح جانش رايگان
وين به خرمنهای جان، آتشنشان
اين سراپا پستی و دور و كَلك
آن ميان خاكيان چونان مَلك
آن سراپا صلح و صدق و مَكرمت
وين همه لاف و فساد و مَلعنت
عالمی را غارت و ويران كُند
تا كه كسب شهرت و عنوان كُند
تا بگويندش كه او اسكندر است
بر همه سالار و سرداران سر است
تا بگويندش كه اين عاليجناب
صد هزاران كلبه را كرده خراب
تا بگويندش كه اين مرد دلير
صد هزار آزاده را كرده اسير
تا بگويندش كه اين مرد عظيم
صد هزاران طفل را كرده يتيم
تا بگويندش كه اين تك قهرمان
محو كرده صد هزاران دودمان
تير او صد دل بهم بر دوخته
خشم او صد خَرمن جان سوخته
اين همان گردی است كاندر يك نبرد
بر سر گردون فرا افشانده گرد
اين همان شيری است كاندر كارزار
صد هزار آهو نموده تار و مار
اين همان، بازی است كاندر يك پَرش
قمريان افكنده در هول و تپش
از هراس و رُعب او جان باخته
جوجه بی جان، لانه ويران ساخته
اين همان یوزی است كز تنك دره
خورده ران و سينۀ صدها بره
ناوك اندازی كه در يك غائله
محو كرده صد هزاران عائله
زبده سرداری كه با سر نيزهها
دودمانها كرده آماج بَلا
|