فيض حق
ای ديار روشن از فيض خدا
نور پاك ساحتِ قدس رضا (ع)
خّرما اقبال فرزندان تو
مرحبا بر سطوت ايمان تو
حق ديارت نورباران كرده است
مركز فيض دياران كرده است
بر تو نور فيض حق تابيده است
در بَرت مردان حق خوابيده است
ای كليد باب گنج معرفت
كيست چون تو بُرده رنج معرفت
كو به عالم چون تو خاكی مَرد خيز
با جهالت در نبرد و در ستيز
نور عرفان منجلی از دامنت
پرتوافشان حكمت از پيرامنت
از كدامين حُسن تو ياد آورم
وصف شيرين نزد فرهاد آورم
بر كشد سر هر گياه آن آب و گل
پروراند زنده بر بيدار دل
بر نيارد دَم، دمی بی ياد حق
خيزد از هر بند جان فرياد حق
بوم و بر بسيار باشد در جهان
هر يكی را زادگاه و رفتگان
هر يكی را خاطرات و يادگار
از فراز و از نشيب روزگار
مرغزار هر دياری با صفاست
هر نی نيزار را شور و نواست
هر پَری را با طراوت باغهاست
پُر ابهّت كوه و خرّم داغهاست
خاورانا تو ديار ديگری
چون عروس حجلهگاه خاوری
ديده بايد روشن و خاورشناس
تا ترا در هر قدم گويد سپاس
پاس ارزشهای گوهرهای تو
در نهفته در تكِ دريای تو
پاس ميراث گران مقدارِ تو
يك جهان گنجينۀ آثار تو
مفلسی چون من سر گنج آمده
با هزاران محنت و رنج آمده
همچو عاشق عاجز از توصيف یار
در پس ديوار مانده بی قرار
|