صبح ازل
نه جوهر و نه عَرَضْ بُد نه حادث و نه قِدم نه مادّه نه هیولا نه کاتب و نه قلم
نه بحث اول و عاشر نه علّت الاولی نه جزء لایتجزّا نه ذرّهالبیضا
نه عرش بود نه کرسی نه فرش بُد نه فراش نه هیچ آکل و مأکول و نی تلاش معاش
نه «یوز» بود نه «آهو» نه «گرگ» بُد نه بره نه سینه بود نه کینه، نه دل، نه، آز و شره
نه گُل که خون کند از هجر، قلب بلبل را نه خار تا که زند چاک دامن گل را
نه سر که این همه سودا در آن مکان گیرد نه تن که بهر نشانی هزار جان گیرد
نه چهرۀ حبشی چون ذغال اخته سیاه کند بر آینه تُف گر کند بخویش نگاه
نه خال بر لب «لیلی» نه آه بر دل «قیس» نه ناز نرگسِ «رامین» و اشک دیدۀ «ویس»
نه تاک بود نه رزبان نه خُمره بود نه می نه گلّه بود نه چوپان نه ناله بود نه نی
نه بارگاه خدایان نه پردهدار حَرم نه بتپرست و نه بتگر نه بتتراش و صنم
نه «شهرزاد» و نه «هارون» نه «الفلیل» کَذا نه جبر و زور که تا بنده تن دهد به قضا
نه فسق امّت «لوت» و نه کُفر «عاد» و «ثمود» نه شمشهای طلا و نه حرص قوم یهود
نه بزم ساقی و جام و نه می نه میخواره نه ماه و سال و نه چلّه نه رَحل و سیپاره
نه طلعت صنم رومی و نگار خُتن به یک نگاه کَشد صد هزار دل به رسن
نه شمع تا که ز پروانه بال و پر سوزد نه تیر غمزه که صد دل به یک نشان دوزد
نه قلعه بود که فاتح به فتح آن کوشد نه اشک و خون جگر تا بهجای می نوشد
نه «طوق» بود نه «یاره» نه وصل بود نه یار نه رزق بود نه افسون نه «مُهره» بود نه «مار»
جهان کجا که جهانجو ورا کند تسخیر بشر کجا که به تحمیق آن کند تدبیر
نه مرمرین ممههای «ونوس» الهۀ ناز نه شوربختی «محمود» و نی نیاز «ایاز»
خرد کجا که به فرمان آن رود «سقراط» مرض کجا که به درمان آن رسد «بُقراط»
نه عالَمی مَچل چند مست جام بدست عنان هر یکشان دست چند دلبر مست
نه فوج حملۀ «اسکندری» نه «چنگیزی» نه گرز «رستمدستان» و «رخش» و «شبدیزی»
* * *
یکی یگانه، نه مسئول و اینهمه سائل نه بازجوئی اعمال منکر و قائل
نه دَنگ و فنگ عروسی نه کَرّ و فَرّ عِفاف نه دیدهبانی ینگه نه بامداد زفاف
نه «دیر» بود نه «ترسا» نه بَرهمَن نه کنشت نه کافر و نه مسلمان نه دوزخ و نه بهشت
نه نقش جنس دوپا در زبالهدان زمین نه در کمین یکی بنده صد بلا به کمین
نه هی هدف بدرون درّه یک قراضه تفنگ نه ونگ ونگ زبان بسته عابر درِ تنگ
نه هِن و هِن پدر بینوا چکار کند نه زلّه گشتن مادر که حمل بار کند
نه نیل مکرمتی و نه مصر مملکتی نه آن سه غول ستمگر به گور ملعنتی
نه دودهای نه نسب نامهای نه سرداری نه دزد و محتسب و نی خمار و هشیاری
نه پیر بادهفروشی نه زاهد خامی نه خرقه سوخته سجاده رهن یک جامی
نه «ژندهپیل» و مقامات شهوت آمیزش نه نوغزال هراسان زتیغ خونریزش
نه عقل تا که عقال دودیدگان گردد نه عشق تا که پی یار لامکان گردد
نه باک از «سکرات» و نه بیم از «نکرات» نه ترس از شب قبر و نه جُبن از «عرصات»
نه مرگ و میر مفاجا، نه شادی و نه اِلم نه دفتر و نه حساب و نه لوحه و نه قلم
نه ناز قابله تا ناف چون گره بزند نه اخم گورکنی گور تاچسان بِکَند
نه آبله که مجدّر کند عِذار مَهی نه قافله نه عزیزی نه یوسفی نه چَهی
نه تاک تا که رزش شور بر سر اندازد نه مست تا ز دو جامی جهان براندازد
نه خانقاه نه صوفی نه خرقه نی دستار نه طِیلسان و نه قندیل و سبحه یا زنٌاّر
نه مالک و نه رعیّت نه کشت و نی خرمن نه جان فشانی دهقان پی دو من ارزن
نه پینه بسته کف دستهای خربنده چو مفلسان سر خرمن زخویش شرمنده
یکی امیرو پدر در پدر خدای طلا یکی اسیر و پدر در پدر گدای گدا
یکی به قعر ذلالت یکی به اوج غنا یکی فلکزده بیچاره غرق بحر عَنا
یکی به بستر دیباج توله سگهایش یکی برهنه زمستان بلند اِیوایش
یکی زخشت طلا جِرز و طاق ایوانش یکی بخونِ دل آغشته لقمۀ نانش
یکی نیامده از بطن مادرش بیرون بارث مانده ز باباش ثروت قارون
یکی برای معیشت ز مهد تا به لَحَد ز بیوه زال زمان خورده صد هزار لگد
نه حیرت عقلا و نه غفلت جُهّال نه زاد و میر و نه ماما نه گور نی غسّال
نه بطن خاک ز اجساد مرده آبستن نه مام بر سر گور جوانش در شیون
نه غول جنگ مسلّح به آهن و فولاد نه پیر صلح گریبان دریده در فریاد
* * *
بجز یگانۀ یکتا نبود هیچ وجود که بهر توبه نهد سر به انتباه و سجود
نه جنگ عالِم و جاهل نه فرق پخته و خام نه سرفرازی و ذَلّت نه قید ننگ نه نام
نه یک جهان و هزاران مرام گوناگون یکی بضدّ مرامش چو ببر تشنه بخون
نه سنجری که کند شحنهاش جفا بکسی نه سارقی که گریزد ز سایۀ عسسی
نه سوز آه گدا و نه موج اشک یتیم نه بزم عیش توانگر نه گنج زرّ لئیم
سکوت مطلق و بسی هیچگونه قال مقال نه بحث ممکن و واجب نه ممتنع نه مُحال
نه امر و نهی و نه احکام پر ز ضد و نقیض نه میکرب، نه پزشک و نه مبتلا نه مریض
نه باغ خُلد و نه دوزخ نه کفر و نی ایمان نه بارگاه جلال و نه حاجب و دربان
نه فرق بین دو تن بنده از سرا به ثَری یکی به قصر خوَرنق یکی به دربدری
نه نردبام فلاطون نه پشتبام فلک نه مالکیّت و دعوا برای باغ فَدَک
نه زید، کوبد تا فرق عَمر بیچاره نه عَمر تا که خورد گول نفس امّاره
نه دام گستری سائس جزیرهنشین نه اختلاف و جدال و جدل میان دوچین
نه هدهد و نه سلیمان نه شوخ چشم سبا نه تشنگیّ سکندر کنار آب بقا
نه مریم و نه مسیحا نه یوسف نجّار نه پاپ اعظم و نی جور قیصر غدّار
نه جنگ های صلیبی که خون کند جاری نه چشم داشت ز باری تبارکش یاری
نه بوالبشر که دهد جان به بوسۀ حوّا نه طبع شیخ بهائی نه نان و نی حلوا
نه بزم کاخ سفید و نه سوک مرگ سیاه نه دادگاه و نه قاضی نه متهم نه گواه
نه آتش و نه «زئوس» نی«پرومته»در زنجیر نه از یکیّ یگانه هزارها تصویر
نه رودخانۀ اُردن نه مصر و اسرائیل نه قتلعام خلایق بهجای عزرائیل
نه فوج فوج فلسطینیانِ آواره نه رهزنیّ هوائی، نه دخت مه پاره
نه ضبط آنهمه صحرای تفته و بایر نه پشتیبانی ارباب پخته از « مایر»
نه التماس دعای شبانۀ سادات خدا نجات دهد بلکه مصر را ز آفات
نه اورشلیم مقدّس دو نیمه چون برلن نه منع و نهی ملاقات شوهران از زن
نه جان عرش عظیمش بلرزه ز آه یتیم نه خیل خیل گنه کار و نی عذاب الیم
نه عارفانه تعشّق نه عاشقانه نیاز نه صوفیانه تمسّک نه زاهدانه نماز
نه این تمدّن قلابی دیار فرنگ نهتانک و توپ و نه فرمانده و نه صلح و نه جنگ
نه آسیای پر از نسل آفتاب زده نه آفریک پر از بَرده و غلام و دده
نه گوژپشت و نه ویکتورهوگو نه ژان والژان نه شهرداری پاریس و دزدی لب نان
نه «کازیمودو» نه بدان هیکل قِناس و نژند نه ناز دختر کولیّ دلربا و لَوند.
نه پست فطرتی آن کشیش تیره روان نه شرم های «کوزت» از نگاه یار جوان
نه دادگاه که سقراط را کِشَد در بند نه شوکران که بنوشد بسان شربت قند
نه دانیال نبی توی چاه با شیران نه حضرت زکریا و ارّۀ برّان
نه بتپرست و نه بتگر نه بُتخانه نه صید بود نه صیّاد و دام و نی دانه
نه در بساط جهان کس بکس مقابله داشت نه در بسیط فلک این به آن مسابقه داشت
زمین چو باغ ارم با صفا و خرّم بود بری ز فتنه و نیرنگ پور آدم بود
«هوا مسیح نفس بود و باد نافهگشای» به بند بند نی از هجر و غم نبود نوای
بگرد غنچه گلی صد هزار خار نبود درونِ شهد مصفّا شرنگ مار نبود
بپای لاله زخونِ شهید داغ نبود رقیب بلبل دستانسرای زاغ نبود
نه در قفای یکی آفریده صد شیطان نه در برابر هر بنده چند صد دکّان
* * *
نه حُبّ جاه که تیمور را بجولاند هزار سر بدمی زیرسم بمالاند.
ز استخوان خلایق منارها سازد. بنام خویش به تاریخ دهرجا سازد
نه کوهسار ”اُلَمپ“ و نه آن اساطیرش نه آن «پرومتۀ» آشیل و سست زنجیرش
نه آن تلاش کریستف کلمب آواره نه چشم روشنیاش کشف پنجمین قاره
«هومر» کجا و «اُدیسه» کجا و «ایلیادش» «رقیب» کو که حریفان دهند بر بادش
|