عریضه:
ببارگاه خداوند فرد حیّ و حکیم عریضهایست از این خادم و غلام قدیم
اگرچه عرض حقیقت خلاف مصلحت است جزای بندۀ حقگو ملال و ملعنت است
دلم بهحال خداوندگار، میسوزد چسان زخاک چراغ خِرد برافروزد
قسم بحقّ تو ای کردگار بیهمتا نه از غرور بُوَد این عریضه نز سودا
چنین اساس غلط موجب گرفتاریست مشقّت است و عذابست و رنج و بیماریست
عرایض فدوی محض کبر و عصیان نیست خلاف مصلحت خیر ذات یزدان نیست
وظیفۀ فدوی گر فریب انسانهاست خراب کردن نیروی عقل و ایمانهاست
به پیش پای هر آنکس که رهرو راه است وظیفۀ فدوی چیست! کندن چاه است؟
بشر بهقدر کفایت بخود گرفتار است اگرچه حاجت ابلیس پست مکّار است
فریب دادن انسان! چه حرفۀ شومی فسون و غدر و خیانت چه کار مذمومی
غلام را سر و سودای کبریائی نیست نه، جاننثار زبانآور ریائی نیست
دو راه بیش فرا راه جیرهخوار تو نیست که نسخ عزم از آن هر دو اختیار تو نیست
یکی قبول عبودیّت از بشر کردن و گرنه هرچه که مؤمن ز ره بدر کردن
* * *
قبول شرط نخستین دلیل بیخردی است افول از ملکوت و قبولِ شرّ و بدی است
دو راه هر دو خلاف عقیدۀ فدوی است اگرچه ذات تو از هرچه زورمند قوی است
مقام و منصب من آرزوی هر بشری است سقوط کردن از آن منتهای خیرهسری است
رسد مگر که زمانی چنان ملک گردد هزار بار مگر گرد نُه فلک گردد
تو خود علیم و حکیمی که مکر و جاسوسی ز روی خبث و ریا دست و آستان بوسی
براه خلق نهادن هزار دانه و دام شکار آنکه بود سادهلوح و پخمۀ خام
ز شاهراه روان بنده منحرف کردن ز عزم و نیّت، اخیار منصرف کردن
تجسّس از همه اندیشههای انسانی وسوق دادن آن بر اصول شیطانی
نفوذ در همه دلها، رسوخ در سرها در آن به وسوسه انگیزی و درین شرها
هر آنچه راه فلاح است سدّ آن معبر ولی به چاه ضلالت فکندنش با سر
کمینه چاکرتان نام این چه بگذارد! که هر چه مزرع دل تخم کین در آن کارد!
خود این کمینه به جهنّم، دریغ خلق خدای هزار چاه بِرَه هرکجا گذارد پای
هر آنکه راه تو پوید زره بدر سازم ستیزه جوی و پریشان و خیرهسر سازم
مرا که بندۀ درگاه پاک سبحانم مران بجرم صراحت کز آن پشیمانم
اگر که مزد صراحت مرارت است و ملال چرا نبستم از اوّل لبان ز قال و مقال
چرا سکوت نکردم چو جبرئیل امین شدم نشانۀ لعن تمام خلق زمین
ندا رسید که ای بی فراست ملعون ز فیض رحمت ما غافل از خرد بیرون
کدام بندۀ من از دو دیده محروم است فرا ره همگی راه و چاه معلوم است
|