ندا:
چو راز هستۀ هستی در اختیار من است همین تجمّع اضداد شاهکار من است
تو از غرور، نظر بر عیان او داری چه آگهی ز نهاد و نهان او داری
چه رازهاست درین جوهر بخاک عجین چه درّ هاست در این خمرۀ کثیف و گِلین
* * *
کتاب روح بشر بهترین صحیفۀ ماست در آن بدیعترین آیت و لطیفۀ ماست
اگر طریق تو پوید ز دام و دد بدتر وگر بسوی من آید ز هر ملک برتر
گر از نخست ورا چون فرشته میکردم خمیرش از ملکوتم سرشته میکردم
دگر به سیر مدارج نیازمند نبود روان و عقل به جسمش اگر به بند نبود
پی رهائی جان از تن اهتمام نداشت چنین پدیدۀ ما خلقت تمام نداشت
شناگر ار نکند طی محیط دریا را چنین اگر نه نوردد بسیط دنیا را
چه آگهی بودش عمق و عرض و پهنا را کجا بکار برد عقل و چشم بینا را
فرشته گرچه به اوج فلک مکان دارد به ظلمت ار که فتد دیدِ ناتوان دارد
چرا که خلقتش از نور و غرقه در نور است اگر بدر شود از نور دیدهاش کور است
نه خیر دیده نه شرّ و نه چاه دیده نه راه کجا تمیز بد و خوب و یا صواب و گناه
مَلَک به تجربه در نیک و بد مجّرب نیست اگر به وسوسه افتد دگر مقّرب نیست
بشر میان هزاران دوراهی و ابهام مخیّر است بهر ره که میگذارد گام
فروغ عقل چنان مشعلی فرا راهش که تا تمیز دهد فرق راه از چاهش
* * *
که از فرشته همین امتیاز انسانست که عقل و نفس بدو هر دو سر بفرمانست
اگر مشاوره با عقل کرد در راه است وگر متابعت از نفس در ته چاه است
اگر بیاری عقلش، زچَه رسد تا ماه وگر متابع نفسش نگون شود در چاه
اگر وجود بشر عرصۀ تضاد نبود بیک وجود دو تن ضد در جهاد نبود
یکی معارض، تا عقل را کند مغلوب یکی مدافع، تا نفس را کند منکوب
وجود تا به کدامین طرف کند یاری به عرصهگاه حیاتش همان شود تاری
دو، ناو، پر زد و دشمن علیه هم، در جنگ رسد به فتح هر آن، ناخدا کند آهنگ
* * *
گر از نخست بیک بُعد و آخشیجان بود! بعزم و همّت خود پس چگونه انسان بود؟!
چنین پدیده که شایان اهتمام نبود کتاب خلقت و اعجاز ما تمام نبود
اگر ز قعر ضلالت رسد باوج کمال چو عاشقی که پس از رنجها رسد بوصال
بعزم و همّت او هرچه آفرین من است به کائنات همو خلق بیقرین من است
غرض زخلقت او در حضیض، معراج است نه آنکه خفتن چون پیله در، بدیباج است
تو تا به مصلحت کار خویش نادانی کتاب مصلحت خالق از کجا خوانی؟!
اگر که مغز کسی از غرور منگ شود فضای عرصۀ جولان عقل تنگ شود
زعجب عاشق پندار خویشتن گردد ز خود بسان عزازیل لاف زن گردد
کند محاکمه ذات خدای دانا را ز دام جهل فرا نا نهاده یک پا را
بجای طاعت از احکام چون و چند کند چو عنکبوت که هر بند چند بند کند
فتد بدام که با دست خود تنیده بخویش نه بازگشت تواند به پس، نه راه به پیش
بدام خویش گرفتار دست و پای زند چه سود گر بهمه عمر وای وای زند
بسان این مَلَک عاصی نمک نشناس هزار مرتبه لعنت بهر چه الخناس
|