رسالت هنر:
سپس الهۀ علم و هنر روانه کنم بدین سپاه ز تو خلع هر بهانه کنم
سپاه صفشکن هرچه جهل و بیداد است یکیکنندۀ هر اختلاف و اضداد است
بلند پرچم آزادگی بر افرازند اساس هرچه که اهریمنی براندازند
بسان حافظ شیراز یا لسانالغیب که جاودانه زند فرق خودپرستی و ریب
زبان او همه جا ترجمان گفتۀ من کلید هرچه به گنجینه در نهفتۀ من
زبان مولوی و شمس و سعدی و عطّار که تا بجاست جهان با تو میکند پیکار
به جسم روح بشر بذر معرفت کارند زجان دشمن بدخواه حق دمار آرند
کتاب مثنوی حضرت جلالالدّین بود بخاتم عرفان گرانترینِ نگین
ز بوستان و گلستان سعدی شیراز رسد زحق عدالت بگوش جان آواز
کتاب تذکرهالاولیا به مکتب عشق دهد به زنده دلان درس دین و مطلب عشق
* * *
ز کوره راه گنه بایزید بسطامی بچیند آنچه ز فتنه بگستری دامی
زتربت همدان جیش عرشی عریان کند پیاده هزاران سوارۀ شیطان
زخاک «مهنه» ابوالخیر عارف کامل صفوف کینه بتاراند از سراچۀ دل
ز بوستان سنائی حدیقهها روید شود ز حضرت حق مست اگر کَسَش بوید
ز جام معرفت ژنده پیل تربت جام حکیم پخته شود جرعهای چو نوشد خام
اگر که جان شنود نغمۀ نظامی را کجا بخلوت دل ره دهد حرامی را
فروغ عقل جهانتاب و دانش خیّام کشد به آتش ادراک پردۀ اوهام
موّحدان چو سقراط یا که افلاطون درآورند ز پا جیش فتنه و افسون
ز شرق و غرب و شمال و جنوب روی زمین هزار شاعر و عالم فرا جهد زکمین
بهدست هر یک شان مشعلی زعقل و کمال علیه لشگریان تو در مصاف و جدال
یکی بسان «هوگو» رنج بینوایان را دسیسهبازی و افسون تیرهرایان را
کشد برشته تحریر همچون دُرج گهر زند بهجان ستم پیشگان دهر شرر
ز فیض مکتب اسلام بوعلی خیزد زلال معرفت حق بهجام جان ریزد
و یا معّلم ثانی حکیم فارابی به چشم خفته فشاند غبار بیخوابی
دکارت و کانت و گالیله داوینچی و بالزاک کشند رشتۀ دانش ز خاک بر افلاک
بسا حکیم چنان سهروردی و صدرا کشند سرمۀ حکمت به دیدۀ اعما
قبادیانی و خاقانی و هُمام و کلیم صفا و صائب و عرفی و اوحدی حکیم
به بند بند نی جان چنان نوا فکنند بتی اگر که بود در دلی زپا فکنند
رواق قلب بشر روضۀ ارم سازند صفوف لشکریان ترا عدم سازند
هنروران به جهان پاسدار عدل مَنَند بهرکجا که بت جهل و ظلم بت شکنند
سرای سینۀ شان پر ز نور وجدان است صدای من بحقیقت صدای ایشانست
منادی ملکوتند در سرا چۀ خاک که آفریدهام این قوم را ز تربت پاک
نداده مادرشان شیر، غیر شیر حلال پدر بجز به حقیقت نبسته عقد وصال
زچشمهسار محبت نموده غسل و وضو پس از نماز و عبادت لبن خورانده بدو
سرشته در گلشان مهر زادۀ آدم نهفته در دلشان رنج مردم عالم
قرین ماتم و اندوه اگر دلی است غمگین بلرزه دل به ترحم گر آهوئی به کمین
یتیم اگر متألّم بمویه ستخوانش لئیم اگر متبّسم ملول وجدانش
غم هر آنچه به دلها غم است در دل او که من خود از گِل غمها سرشتهام گِل او
نگاهشان ز فروغ صفای ما روشن ضمیرشان ز تجّلای عشق ما گلشن
پناه و حامی هر جا یتیم مغموم است مدافع حق هر بیگنه که محکوم است
معدّلان ترازو اگر نه میزانست مبطّلان قضا گر که نی ز وجدانست
قلم که برتر و والاترین هدیّت ماست بدین سپاه سعادت قرین ودیعت ماست
بدین سلاح صلاح آفرین جهاد کنند سرای جان بشر پر زعدل و داد کنند
همین سپاه خدا خو عدوی جان تو اند رها کننده زتو نفس پیروان تو اند
هر آن رسن که بپائی تنی تو برگسلند هر آن بتی که تراشی ز مکر برشکنند
پناهگاه یتیمان عدوی غدّاران طبیب درد و انیس برهنه بیماران
بپای هرکه خلد خار نیش در جانش به هر که جور شود در شکنجه وجدانش
اگر بدورترین نقطۀ جان کس بفغان فغان او به نهانی ازو بریده امان
فراز نعش پسر از فغان مادرها بجان اوست فرو رفته تیز نشترها
نهادشان ز صفا و ضمیرشان ز وفا فنایشان بحیات و حیاتشان ز قفا
یکی برابر صد غول ظلم استبداد عدوی صف شکن هرچه لشکر بیداد
بهرکجا که گشائی دکان وسوسهای بنا کنند بجایش هزار مدرسهای
بهرکجا که کنی رخنه در ضمیر و نهاد هرآنچه حاصل تو در دمی دهند به باد
|