خاطرات یک کلبه چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
شنبه, 20 آبان 1391 ساعت 06:50

 

خاطرات یک کلبه

 

تیرهای تیرۀ این کلبه شبهای دراز

سالها بشنیده از هیزم شکن راز و نیاز

ثبت گشته یک بیک در سینۀ دیوارها

همچو رنج بردگان در دفتر و طومارها

ای بسا این کلبه در ظلمت بروز آورده شب

ای بسا هیزم شکن را دیده در آغوش تب

مونسی نگرفته در بر جز غم بیچارگان

دلبری نگزیده غیر از نالۀ درماندگان

این ستاد عشق و آزادی است اینجا کلبه نیست

تا ابد باقی است اینجا، کلبه ویران گشتنی است

این عبادتگاه حق و قبلۀ آزادگی است

مشرق الانوار انسانیّت و دلدادگی است

خاطرات کلبۀ هیزم شکن افسانه نیست

داستان سوز شمع و قصّۀ پروانه نیست

جلوه گاه عشق انسانی ترین انسانهاست

مسلخ خونین قربانی ترین قربانهاست

این زیارتگاه قلب مصلحین عالم است

آستانش پاک چون دامان پاک مریم است

از همین کلبه شکسته قفل زندانهای جهل

از همین جا زندگی بر بردگان گردید سهل

از همین جا گشته پیدا فکر لغو بردگی

از هین جا نسخ گشته رسم و راه بندگی

در همین گهواره طفل خردسال ناتوان

برگسسته  تا ابد زنجیر پای بردگان

در همین گهواره نوشیده است شیر عاطفت

جنگ را تبدیل بنموده بصلح و عافیت

در همین گهواره گردیده باو تلقین حق

در همین جا خورده دیوان جدال و خون ورق

از همین جا سر زده خورشید مهر و داد و دین

در همین جا گشته مدفون دیو استبداد و کین

در همین جا شیربانوئی بهنگام سحر

دست برده بر دعا پیش خدای دادگر

تا خدا از بن براندازد نهال جنگ را

نور امنیّت بتابد سینه های جنگ را

ای بسا از چکّه های برف و باران بر سرش

اشک مظلومان مجسّم گشته پیش منظرش

ای بسا با نور کمرنگ چراغ آسمان

مشق فردا را نوشته، درس خود کرده روان