کاروانها
ز دروازه های کهن سال عالم
کران تا کران کاروانها گذشته
همه از عدم تا عدم ره سپرده
دل آزرده و حلقه بر پا گذشته
به گام صد خار محنت خلیده
بپایش ازین رهگذر تا گذشته
ز صلب پدر تا بآغوش مادر
بادبار و رنج و مفاجا گذشته
ز تاراج وی آنچه بر غنچۀ گل
گذشته به عاجز ز برنا گذشته
امید رهائیش از بند محنت
بامّید امروز و فردا گذشته
بسا میر این کاروان روز روشن
چو شبها به تاراج و یغما گذشته
ز گهواره تا گور ایّام عمرش
به افسوس و با ای دریغا گذشته
ز کید ستمگر بجان ستم کش
به مجنون چه از هجر لیلا گذشته
تو تا بند محنت زهم بگسلانی
چه روز سیه تر ز شبها گذشته
|