در ستایش آفریدگار چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
شنبه, 10 تیر 1391 ساعت 01:47

در ستایش آفریدگار


به نام خدا ، داور ، داوران

فروزندۀ اختر خاوران

خداوند دانای  راز حیات

نهان کرده در هسته نخل و نبات

خدائی که در نی، نوا آفرید

هم از شهد و حنظل دوا آفرید

خدائی که از ظلمت غارها

وز اعماق تاریک نی زارها

به گیتی فرو تافت نور خرد

که آدم رها گردد از خوی دد

فرستندۀ پاک اندیشه ها

به جنگ سپاه ستم پیشه ها

گهی چنگ زنْد و اوستا نواخت

گهی نغمه برنای بودا نواخت

گهی جلوه در تور سینا نمود

گهی غمزه در چشم عیسی نمود

فرستاد از غار حرا پیام

که بت ها نگون گشت از پشت بام

ره آموز مردان گلگون علم

سرشته سخن در نهان قلم

حکیمی که از بوتۀ خارها

پر از گل کند دشت و گلزارها

خدایی که هستی به داد آفرید

نه از بهر کین و عناد آفرید

حکیمی که پیوند اضداد کرد

وز اضداد ترکیب اجساد کرد

نیوشیدن آموخت بر تیره خاک

خروشیدن افکند برجان تاک

خدایی که از پرتو دین پاک

جلا داد بر جسم فرزند خاک

کز آن جان و دل ها منّور شود

به جان ها حقیقت مصّور شود

ز خصلت شود با ملائک قرین

جهان زآن شود  چون بهشت برین

حکیمی که از شیرۀ شوره خاک

دهد شیر شیرین بر اطفال تاک

چنان چیره صبّاغ کز خاره سنگ

پدید آورد لاله ها رنگ رنگ

چنان غازه بر عارض گل کند

که بستان پر از بانگ بلبل کند

چنان سرمه بر چشم لیلا کشید

کز آن پای مجنون به صحرا کشید

همان کیمیاکار کز برگ توت

دهد کرم را تاب و نیرو و قوت

که در کارگاهش تَنَد پرنیان

شود ستر عورات سیمین تنان

***

خداوند خلّاق ایران زمین

که آفاق مهر است و عرفان و دین

تجلّیگه فرّهِ ایزدی

نخستین عدوی سپاه بدی

قدیمی ترین مهد فرهنگ و هنگ

ابا اهرمن کرده پیکار و جنگ

بشر دوستی خصلت و رای او

هنر رهبر  و کارفرمای او

به گاه صفا ، راد و مهمان نواز

به هیجا و پرخاش دشمن گداز

جهان روشن از نور عرفان او

بسیط هنر پهن میدان او

***

بود تربتش توتیای بصر

به چشمان انسان صاحب نظر

سپاهان آن قبله گاه هنر

به هر موزه ای ز آن فراوان اثر

از اقطار عالم به زاینده رود

رسد از بزرگان دانش درود

به شیراز ، آن خطّۀ بی قرین

که اقلیم عشق است و رشک برین

دل خلق عالم ، گروگان او

خرد مست آن دو سخن دان او

خراسان آن مهد نام آوران

همان مام آزادگان جهان

همان مطلع النّور شمس الشّموس

زیارتگه پاک سلطان توس

چه ها گویم ، از آذرآبادگان

که خامه خموش است و الکن زبان

دیاری که دریای پر غیرت است

جهانی ز طوفانش در حیرت است

ز گیلان و گرگان و مازندران

کران تا کران است نعمت در آن

عروسی است در حجله گاه زمین

بهار و خزانش چو خلد برین

خدائی که در خاک این سرزمین

صفا و مودّت نموده عجین

که تا حکمت آموز عالم شود

مربیِّ اولاد آدم شود

آخرین بروز رسانی در یکشنبه, 26 آذر 1391 ساعت 00:43