داستان کنیز
کنون بشنو، ای یار غار عزیز در این داستان، ماجرای کنیز
یکی غنچه در سورت ماه دی یکی عقده در بند نالان نی
به طوفان یکی گَردِ بیسرنوشت یکی رانده بیگنه از بهشت
ز افلاک آفل شده اختری امید دل و دیدۀ مادری
ز دیوان ابلیس بیت الغزل کج و مج سیاق ابد تا ازل
سرانجام یک وصلت اشتباه در آئینۀ شبهه یک انتباه
دَمِ گرم یک پیر در زمهریر بلورین قدح دست مستی شریر
سبوی ترک خورده بر دوشها چروک لبانِ قدح نوشها
ز تقدیر، تصویر وارونهای دَمِ لانۀ مار گل پونهای
سبک پاره سنگِ ترازوی داد بسین قصّۀ مسلخ شهرزاد
غضب نامۀ خشم بهرام شاه بدان دخت دهقان اختر سیاه
دعای طلسمات رمّالها قسمنامه و قول دلّالها
ز ناصح یکی پند بر خیره سر ز فاتح یکی نام بر لوح زر
یکی مور در قعر لغزنده جام یکی کور در سفرۀ بار عام
به روی لبِ روسپی عشوهای درون کیسۀ پارسا رشوهای
در انگشت ابلیس انگشتری در آغوش دژخیم مه پیکری
رواقِ حرم خانه پروانهای ز دریای اندوه دُردانهای
دو پیمانه شهد و هزاران مگس یکی متهّم پیش چندین عسس
سرافکنده فاتح به پای حریف چکیده ز رُخ آبروی شریف
جگر گوشۀ مرد درماندهای ز محنت سرا، کدخدا راندهای
در آئینۀ بخت خمیازهای به رخسار جادوگری غازهای
ورق پارهای از کتاب ستم شده خط خطی بس که خورده قلم
نسبنامۀ روستازادگان سر و جان به اربابها رایگان
* * *
دهاتیّ بیچاره در این دیار نبُد صاحبِ خانه و اختیار
به هر قریه هر خانه هر مادری که میزاد یک نازنین دختری
چو بر سنّ نُه یا که ده میرسید مباشر اجل وار سر میرسید
که خاتون فرستاده بر من پیام ایا مَرد بیعرضۀ کالانام
دو ماه است دختر عمویم به شهر شده دل شکسته زما کرده قهر
پیاپی گلایه خود و شوهرش پسرها و آن نازنین دخترش
که من خواستم کلفَتی با ادب کند خدمت خانه را روز و شب
ملیح خوشاندام و زبر و زرنگ به فرمان بری مثل پرّان فشنگ
روانه نکردی چرا تاکنون! الا مردک بیبخار و جبون
در آن جا مگر قحطی دختر است چو آلوچه نایاب یا نوبر است
یقین گوشَت ای مفت خور کَر شده سرت گرم در جای دیگر شده
به اجرای فرمان ما گر کَری! برو گور گم کن، یکی دیگری
که او امر ما را اطاعت کند فرامین پیاپی اجابت کند
مباشر که در فکر ارباب نیست بجز مرده موشی به مرداب نیست
بیامرزدش حق خداداد را همان خادم پیر جلّاد را
به سی سال خدمت ندیدیم ازو خلافی ولو قدّ یک تار مو
مباشر نه زاده چنو مادری بُرو یاد ازو گیر فرمان بری
اگر برگ لازم بُد آن کاردان یکی تک درختی نمودی روان
ز هر خانه هر ماه یک مُرغ چاق خروسی خوش آواز و زبر و براق
به هر سال از حاصلِ هر که بود روانه به درگاه ما مینمود
نه تنها مرّبا و جوز و مویز اگر بود لازم غلام و کنیز
به کلیّه یاران و بر قوم و خویش نگفته خود آورده بُد پیشپیش
* * *
زدم هر کجا سر که بودم گمان ندادند جز تو کسی را نشان
که او را بود دختری پا به سال تمیز و زبان فهم و صاحب کمال
چه سازم نمانده به ده دختری که رو آورم جز تو بر دیگری
تو بر گیر از دوشم این بار را فرستیم تا شهر «گلنار» را
همانند دوشیزگان دگر رها گردد از این همه دردسر
چو «امّالبنین» دختر مَش غلام چو «کلثوم» و گلدستۀ کَل انام
هزاران نفر مثل این دختران که گشتند تا شهر از دِه روان
یکی از یکی بهتر و تر دماغ درخشنده رخسارشان چون چراغ
همه چلّه و چاق چون میش مست حمایل بگردن النگو به دست
* * *
ازین گفت و گو مادر مهربان چو باران، سرشک از دو دیده روان
به صد آه و افغان و هول و هراس زبان باز میکرد بر التماس
که طفل است بیچاره گلنار من نباشد جز او مونس و یار من
ندیده است بیچاره روی پدر ندانم کجا رفت شد دربدر
یگانه برادرش در پیش خان ندانم چه آمد سَرِ نوجوان
چه دادند بر خورد آن بینوا زنانِ زخود راضی و بد ادا
جگر گوشهام پاک دیوانه شد ندانم به شمع که پروانه شد
به پای کدامین صنم جان سپرد به دار المجانین، زندان سپرد
کنون چند سال است کز آن بر پسر هزاران مسافر نداده خبر
* * *
بود هر شب و روز گلنار من فقط مونس و یاور و یار من
به هنگام پیری عصای من است منم نیمه جان او دوای من است
نه بینم دمی گر که من روی او نه بویم اگر نکهت موی او
به گو ماه را دیدهاش کور باد فلک واژگون، مهر بینور باد
منم آسمان او بُوَد اخترم نباشد اگر سایهاش بر سرم
منم مرده و زندگی گور من یکی لاشه این جسم رنجور من
* * *
بری از برم گر که گلنار من به چاکی رسد لاجرم کار من
که آتش بدین جان نالان زنم به یک بارگی قید این جان زنم
فلک را بسوزم به آه درون کنم طاق نُه توی آن سرنگون
گریبان کنم چاک پیش خدا چه خواهی تو از جان این بینوا
چنان کُفر گویم به پروردگار که از آفرینش شود شرمسار
چه هستی است این پای تا سر ستم! به سر تازیانه به پا خار غم
بسی شکوهها زین جنایت برم به درگاه آن پیرصاحب گرم
به خاکِ دَرِ پیر افتم دخیل که تا گور گردد دو چشم بخیل
مباشر چه سان شمر در رزمگاه به سیمای اجساد دوزد نگاه
نگه دوخته بر رُخ ملتمس چو بر روی سارق دو چشم عسس
تو گوئی که این شیون و شور و شر بود وز وز پشّه در گوش کر
پس از چند تک سُرفه آن بد نهاد به تهدید و حِدَت زبان برگشاد
شما یک زنِ بیوۀ خوشنشین نه شخم و نه خرمن فقط خوشهچین!
نه سودی به مالک نه خیری به ما فقط خشک و خالی دعا و ثنا
شمرده است هموزن تو پول زر شده مالک این همه دردسر
* * *
سخن زین نمط بر درازا کشید زنِ کدخدا ناگه از در رسید
مباشر چو چشمش بدو اوفتاد مجدّد زبان ملامت گشاد
* * *
چرا پشت و پا میزنی بخت را چه میخواهی این دخت بیرخت را
پهن پا زدن هم مگر کار شد؟! هزاران ازین پیشه بیمار شد؟!
* * *
مگر دختران تو بیزور و قهر! نرفتند سال گذشته به شهر!
کنون هر یک از آن دو دخت صغیر شده نازنین کلفتی بینظیر
گل انداخته هر دو لُپهایشان همه گشته محو تماشایشان
دل آرا و خندان و شاد و تمیز چو پروانگان پَر زنان دور میز
«گل اندام» خدمت به مهمان کند «دل آرام» خُشک و تَرِ خان کند
مرا بارها گفته ارباب من «دلآرا»ست آرام من خواب من
میان قَد و نیم قد خادمه دل آرا بود سر، پس از فاطمه
که آن نازنین دختری ماه بود اگر چه کمی رند و خودخواه بود
* * *
به سالی که کردم اروپا سفر مرا بود از کلفتی یک پسر
نهانی به هم، یار و همسر شدند از آن شهر تا شهر دیگر شدند
کنون مانده اندر دلم داغ او نبویم دگر غنچۀ باغ او
* * *
مباشر چو نقّال کف بر دهن مسلسل همی داد، داد سخن
* * *
زن کدخدا بین حرفش دوید ز ناز و ادا ابروان هم کشید
زهی سرفرازی زهی افتخار رعیّت کند جان به مالک نثار
اگر من دو صد گل بدن داشتم و یا چند جان در بدن داشتم
همی کردم السّاعه انگارشان که خوش بگذرد حال اربابشان
به جز خر چرانی و سگ دو زدن مگر داشت کاری دگر گل بدن؟!
دل آرام از صبح تا لنگ شام یکی پا به صحرا یکی پشت بام
چه بُد کار او جز پِهِن پا زدن و یا تو سَرِ اُم لیلا زدن!
کنون کوری هر دو چشم حسود شده هر یکی نخل پربار و سود
تو گوئی که یک سیب گشته دو نیم دو نوغنچه در حجلهگاه نسیم
* * *
زگفتار او قلب زن میتپید که گلنار ناگه ز صحرا رسید
شده پیرهن در تنش چاک چاک نشسته به رخساره ذرّات خاک
عرق کرده سر تا به پا گشته خیس چروکیده شلوار، ژولیده گیس
لبالب زسر گین یکی خورجین ز دوشش برافکند روی زمین
دَمِ دَر نشست و نفس تازه کرد کمی آب نوشید و خمیازه کرد
زدیدار آن مرد و زن در عجب که از نو به صحبت گشودند لب
چطور است «گلنار» احوال تو رسیده به ده سالگی سال تو
قَدَت همچو سرو و لبان چون عقیق تبارک تعالی الا یا رقیق
کنون، گاه آنست چون گل بدن شوی راحت از جور این پیرزن
فرستیم تا شهر با کدخدا که گردی ازین خار کندن رها
بپوشی به تن جامهها رنگرنگ چوزنهای خوشمشرب وشوخ و شنگ
* * *
دو سه روز بگذشت زین ماجرا ورا رام کردند اندر خفا
سپیده سحر مادر بی پناه پیِ دخترش کرد هر جا نگاه
ندید از جگرگوشهاش ردّ پا دو گیسو به کف رو به سوی خدا
چنان از جگر آه و شیون کشید که دل در بَرِ آسمانها تپید
کجائی جگر گوشهام، دخترم ربودند آخر ترا از بَرَم
الهی تو ویرانه کن خانهاش به شمع جفا سوز پروانهاش
* * *
غروب شب آلودِ یک روز شوم مصوّر یکی نقش نو زد به بوم
دگر فتنه نوزاد مام زمان که گلنار شد داخل کاخ خان
مجلّل چنان غرفههای اِرَم همه دست بر سینه خیل خدم
چنان نور پاشیده از چلچراغ تو گوئی درخشیده خور صحن باغ
در این قصر غوغا و هنگامهای است به تن هرکه را گونهگونجامعهای است
درآمد درون بانوی بانوان بهمراه چندین نفر نوجوان
همه غرق در رخت دیبا و خز بدانسان که فصل خزان باغ زر
به یک گوشه گلنار مبهوت و مات ترا شکر ای خالق کائنات
زبان بسته آمادۀ کار شد به تن بارگی گرم پیکار شد
درین دودمان سراسر شرف بساط طرب ریخته هر طرف
بتدریج شد دخترک گرم کار قدح پُر کُن چند تن بادهخوار
* * *
درین شهر ازین گونه بیچارگان پریشان و مفلوک و بیخانمان
هزاران نفر از اناث و ذکور فتاده به گودال فسق و فجور
شده لکّۀ دامن زندگی گرفتار یأس و سرافکندگی
شده منبع و کان چندین مرض دل آکنده از انتقام و غَرَض
به مرآت وجدان غبار ملال چو مجذوم در خفّت و انفعال
نه جای قرار و نه روی دیار رسد کی پسین لحظۀ انتظار
خدایا به حقّ رسول امین ستم را برافکن ازین سرزمین
بخشکان تو سر چشمههای فساد برافکن زر و زور هر بد نهاد
که هستند خصم هزاران بشر پراکنده دل، بینوا، دربدر
دگر پور دهقان پاک و عزیز نگردد کسی را غلام و کنیز
دگر دست بر سینه پای قمار نرقصد به ساز هر آن بادهخوار
دگر خورده فرمایش این و آن نسوزاند اندر تنش استخوان
بیا مشت مالی بکن پشت من بخاران کف پا و انگشت من
بیا سرمه کش بر دو چشمان من بیا وسمه کش نوک مژگان من
برو چند شب خانۀ خواهرم از آنی برو خانۀ دخترم
منیره ز تو سخت ناراضی است که گلنار را کار طنّازی است
کند عشوه و عور بر شوهرم گمانش که من احمقم یا خرم
برو خرس گُنده خجالت بکش! برون دست و پا زین رذالت بکش
الا دختر بیحیا و لوند به دامادهایم مزن نیشخند
درشتی چرا میکنی بر مجید چرا چشم و ابرو زنی بر حمید
چو مهمان ز در میرسد دل خوشی پی پیش من بر رخ و ناخوشی
برو خوب واکن دو چشم و دو گوش تو ای پستِ گندم نما جو فروش
اگر سر بتابی ز فرمان من مَبین روی و لبهای خندان من
* * *
ازین گونه کردار وجدان شکن که شرحش نباشد روا در سخن
درون کاخها هست رسم و شعار تفو بر چنان وضع و آن روزگار
* * *
چو بگسست زنجیرهای ستم کشیدند تا خط به طومار غم
دگر هیچکس برکسی بنده نیست دلی از دلی از غم آکنده نیست
که جز بر خدا عبد بودن خطاست که هر آفریده عزیز خداست
دگر دست ناپاک بیعفّتان شده کوته از دامن دیهقان
دگر دخت دهقان بیاختیار نخواهد شد از زندگی شرمسار
چو بیدار شد چشم دهقان ز خواب منوّر شد از کوکب انقلاب
دگر دختران دهات وطن پسرهای آزادۀ پیل تن
گشایند بازو به پیکار جهل شود مشکل مُلک آسان و سهل
شکافند خاک و نشانند تاک فشانند در دشتها بذر پاک
زهر دانه صد خوشه سر برکشد وطن چتر عّزت فرا سرکشد
نماند ز افلاس و عصیان نشان شود طالع و بخت اخترفشان
نه کس در سرائی کنیزی کند نه کس بر کنیزان عزیزی کند
چو آزاد شد بنده از قید و بند نباشد چو از کس کسی را گزند
جهان را خدا غرق نعمت کند که غول ستم پر ز نقمت کند
همه رو سوی کار ساز آورند به شکرانه رو بر نماز آورند
نماند به دل ها غم و حقد و کین شود رشک فردوس این سرزمین
جهان از ستمها پر از کینههاست چو آتشفشان کینه، در سینههاست
ستمها رگ و ریشۀ جنگهاست که خود جنگ سرمنشأ ننگهاست
فزون خواهی و آز بیمارها بسیط زمین کرده پر خارها
گروهی که مست و شکم بارهاند فرو خفته وجدان و بیچارهاند
ربایند رخت از تنِ عورها که پوشند سنجاب و خز حورها
ندانند مأوا به جز گور نیست؟ دریغا که در دیده آن نور نیست
* * *
الاهی تو در پرتو انقلاب بگیر از رخ جهل و عدوان نقاب
شود دیدۀ عقل دور از عقال بتابد به ایران فروغ کمال
|