تاریخ چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
سه شنبه, 13 تیر 1391 ساعت 19:56

تاریخ


به تاریخ عالم بسی داستان

به جا مانده از دورۀ باستان

ز شرح فداکاری عاشقان

به فرهنگ عالم شده جاودان

همین عاشقان سراپا هوس

به شهد وصال زنی چون مگس

کشیدند پای دو ملّت به جنگ

نشد حاصل از آن جز ادبار و ننگ

ز بس این چنین جنگ بیهوده شد

که ز آن چهر تاریخ آلوده شد

بدین‌گونه کین رنگ عادت گرفت

شقاوت سبق بر سعادت گرفت

برای وصال یکی خوب روی

صفت آراست صدها یل جنگجوی

که یا کشورت را کنم زیرو رو

و یا کام گیرم از آن خوب‌رو

برای وصال یکی مه‌جبین

دو ملّت صفت‌آراست بر جنگ و کین

به پای هوس‌رانی یک جوان

بخود غّره و پیل تن پهلوان

چه سرها که بی‌جرم بر دار رفت

چه جان‌ها که بر باد پیکار رفت

که تاریخ ازین قصّه آکنده است

بر اقطار عالم پراکنده است

سموم روانِ هوس‌بازها

در آثار آن قصّه پرداز ها

نموده روان بشر را پریش

همانند تأثیر بنگ و حشیش

هوس‌رانی این هوس‌بازها

در آثار آن قصّه پرداز ها

شده متن و مضمون فرهنگ‌ها

و انگیزۀ عزم و آهنگ‌ها

شده شهوت و عشق با هم قرین

در اندیشه و خوی انسان عجین

چه خوش گفت دانای بیدار دل

فرا چیده پای دل از آب و گل

یکی نغز معنی است در کار عشق

کز آن می‌توان یافت معیار عشق

هر آنکو بدان راز عارف شود

شناگر به بحر معارف شود

اگر عشق معیار اخلاق داشت

به نیکی سرانجام خلاق داشت

فداکاری پردلان غیور

خداوندگاران نیرو و زور

اگر در ره حفظ ناموس بود

بدین جلوه در متن قاموس بود

به تاریخ آن سر، سرافراز بود

که در راه حق ناوک انداز بود

برای نجات غزالی ز بند

نه از بهر صیدش سوار سمند

نشانهاست در عاشق پاک باز

نه عشّاق مجنون لیلی نواز

ریائی ز کف دین و دلدادگان

به عشق وصال پری‌زادگان

میان دو عاشق بسی فرق‌هاست

نگر فرق‌ها از کجا تا کجاست

یکی روز و شب در غم و تاب و تب

که تا کی به‌دست آرد عناب لب

که تا کی برد ره به مشکوی یار

پی لذّت وصل و بوس و کنار

که تا کی رباید عنان حبیب

بصد مکر و افسون ز دست رقیب

که با چه خود آرائی و دلبری

به دستان و نیرنگ و افسونگری

شبانگه به وصل نگاری رسد

بکام دل گل عذاری رسد

به هیجا کشد در قفا لشکری

پی وصل یک مه‌لقا دلبری

چنین عشق‌های سراپای ننگ

که پر کرده تاریخ عالم ز جنگ

چنین عشق‌های سراپا هوس

که تاریخ از آن پر شده چون مگس

که آماج گیرند بر انگبین

چو عشّاق بر دخت خاقان چین

چنین عشق ز عشّاق ریمن نهاد

که تاریخ از آن یاد دارد زیاد

سزاوار تحسین و اعجاب نیست

که جز بهر تسکین اعصاب نیست

دریغا ازین گوهر تابناک

که هر گوشه هر عاشق سینه چاک

در انگشت از آن کرده انگشتری

تفاخر زده بر مه و مشتری

که من شهره در عشق آن دلبرم

درین عشق ز عشّاق عالم سرم

چه شب‌ها که دو دیده‌ام تا سحر

ز هجر رخش بود اختر شمر

به اوج فلک مه گواه من است

که تصویر او در نگاه من است

چنین است عشق هوسناک‌ها

به پای خم و بستر تاک‌ها

ملّون تواریخ عهد کهن

پر است از همین سان افسون و فتن

خدای خدایان اسطوره‌ها

ز کین توزی عشق یک مه‌لقا

فکنده به دوزخ رقیبان خویش

بدون عدو کرده میدان خویش

فلان قهرمان گرفتار بند

به تاریخ گردیده نامش بلند

که او دل گروگان محبوب داشت

به حسنش دل و دیده مجذوب داشت

نگاری که یک بوسه‌اش بد قرین

به باج و خراج همه هندوچین

بدیع‌الجمالی که در یک نگاه

یلی را ز افسون فکنده به چاه

اگر بود رادی و آزادگی

به جای دورنگی و دل دادگی

مدار شجاعت اگر داد بود

فضیلت اگر دفع بیداد بود

کدامین سرافراز یل در جهان

براه صفادست شسته زجان

کدامین دلاور بر غم فساد

به گردان خود داده حکم جهاد

کدامین قوی پنجۀ پرفروغ

گشاده‌ست بازو به جنگ دروغ

کدامین سلحشور گردن فراز

کشیده است لشگر به پیکار آز

کدامین دلیر عدالت مآب

دریده ز رخسار ظالم نقاب

برای روا کردن کام‌ها

نهاده به رزم عدو گام‌ها

برای رهائی بیچارگان

که یابند از جور ظالم امان

کدامین یلی داده اعلام جنگ

به بیدادگر ساخته عرصه تنگ

کدامین خداوند عقل و کمال

صف آراسته بهر جنگ و جدال

ستم پیشه را سخت کیفر دهد

در این ایزدی آرمان سر دهد

همه هر چه تاریخ باشد گواه

پر از ننگ و جور است و ریب و گناه

همه بی‌پدر کردن کودکان

همه بی‌گهر کردن دختران

دریغ از دلیری که فرزانه نیست

به شمع حقیقت چو پروانه نیست

وبال است نیروی آن زورمند

سرناتوان را کشاند به بند

نه رحمت بدان خسته حالان کند

نه ابقاء بدان بیوه‌زالان کند

که دارند از زورمند انتظار

برآرد ز پایی پریشیده خار

نهد مرهمی بر دل ریششان

نه چون مار و عقرب زند نیششان

نشان شجاعت کسی را سزاست

که او خادم بندگان خداست

همانند مولا علی شاه دین

که جانش نپذیرفت زنگار کین

نشان دلیری سزای کسی است

کزو راحت‌ اندر زمانه بسی است

ستم کردن و جور و غارتگری

بود از صفات شجاعان بری

هر آنکس که شد فاتح حرص و آز

گذارد به محراب دل‌ها نماز

نخسبد شبی بی‌غم ناتوان

که جان می‌دهد بهر یک لقمه نان

دلیری ز پا بند وا  کردن است

ز محبس اسیران رها کردن است

به آیینۀ دل جلا دادن است

نه بر جان و دل‌ها بلا دادن است

به تاریخ عالم بسی مجرمان

یله داده بر مسند قهرمان

آخرین بروز رسانی در دوشنبه, 27 آذر 1391 ساعت 22:17