دیوان فجایع
فجایع گر از پردههای قرون
تجّسم پذیرد برآید برون
گر، ادوار ماضی زبان وا کند
جنایات را جمله افشا کند
شود آن شنایع اگر بر ملا
کز اربابها رفته بر روستا
دلِ سنگ از غصّه بریان شود
خرد مات و انصاف گریان شود
شود منفعل داور داوران
ز پتیارگیهای زال زمان
ز بیدادگرها و بیدادها
ز خونخواری و جور شدّادها
از آن خیرگیها که از مالکان
به دور زمان رفته بر دیهقان
بنان شرم دارد ز تصویر آن
بیان عاجز از شرح و تقریر آن
چنان نفرتانگیز و اندوهبار
که شرمنده گردد وقایع نگار
سراسر تباهی و رنج و ملال
سیهکاری و خبث و وزر و وبال
یکی بخت برگشته دهقان پیر
ز اجحاف مالک ز جان گشته سیر
به دِه پشت کرده به شهر آمده
چو آبی در چشمه به بحر آمده
تکیده وجود و خمیده کمر
گدا بوده گوئی پدر در پدر
به پا گیوه آجیده پالان به پشت
چیق چاق کرده فشرده به مشت
ز شرم فلاک سرافکنده پیش
فرو برده سر در گریبان خویش
سرش گشته سرسامی از مشتها
ورم کرده هر بند انگشتها
ترک کرده پاها شده قاچ قاچ
فرومانده در کار خود هاج و واج
* * *
یکی زان هزاران ستم دیده مرد
که رنج از وجودش برآورده کرد
وجودی همه غبن و عصیان و خشم
چو دود یک جوشان غم از هر دو چشم
وجودی لبالب ز اندوه و بیم
چنان پر کاهی به دست نسیم
گهی میکشد از جگر آه سرد
گهی دود بر سینۀ پر ز درد
جبینش پر از چین رخ پر چروک
دو بازوش خشکیده چونان دو دوک
ولو کرده پاها کنار گذر
به دیوار فرسوده چسبانده سر
چنان دست شسته ز هستی خویش
رها کرده بالا و پستی خویش
تو گوئی که اسکندر اندر شکار
فتاده ز اسب و شده خاکسار
و یا فاتحی پر غرور و دلیر
شده در دیار عدو دستگیر
بدر گشته از خود چنان گنگ و منگ
که گوئی به جای غذا خورده سنگ
چناندان که تیمور و چنگیز مست
بچنگ عدو گشته مغلوب و پست
تو گوئی ناپلئونی به حبس عدو
ز کف داده تاج و ز رخ آبرو
رها داده از کف عنان وجود
شده منکر هرچه بود و نبود
اگر سیل بنیاد عالم برد
نه انگار او ذرّهای غم خورد
هران غم به عالم مجّسم شده
بدین مرد غمدیده همدم شده
تو گوئی که در عرصۀ کارزار
نگونسار گردیده اسفندیار
ز اوج غرورش بزیر آمده
بکام عدو دستگیر آمده
* * *
بدو گفتم ای پیر آشفته حال
چرائی چنین مات و بیقیل و قال
چه افتاده که اینگونه افتادهای
عنان حمّیت ز کف دادهای
مریضی اگر تا طبیت برم
وگر دل شده بر حبیبت برم
ستم دیده آهی کشید از جگر
بسان یتیمی ندیده پدر
چه سخت است دیدار خواری مرد
سیه روزی و اشک باری مرد
بلغزید اشکی ز رخسارهاش
ز دو چشم بینور بیچارهاش
که فیالفور با آستین پاک کرد
ز اندُه دل اندر برم چاک کرد
تماشای تاراج مرد انگیش
تباهی و اخلاص فرزانگیش
شکسته نگاهش ز شرم و حیا
و یا تن سپاریش بر ناروا
|