رنج باغبان چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
پنجشنبه, 25 خرداد 1391 ساعت 18:38

رنج باغبان

 

 

رنج باغبان منظومه ایست بجای مانده از گذشته های دور.  از آنزمانها که دستها، به تاراج گلهای آرزوی رنجبران دراز، و به یغمای جان و مال و هستی انسانها گستاخ تر بود.

من این منظومه را به انسانهائی نیاز می کنم، که زندگی با همه جلوه و جلا و شکوه و فریبندگی اش، برای شان در برابر افسردن یک غنچه در شاخسار امید انسانی، از دوزخ پر شکنجه تر و از شرار نیرانش گدازنده تر است.

به انسانهائی که به فرمودۀ مولانا صائب تبریزی، سعادت را در آن می جویند، که از گذرگه فانی چنان روند، که غباری بر دلی ننشانند.

به زنده دلانی که بفرمودۀ شیخ اجل، مُلک وجود را، در قبال آزارِ دلی، به جُویی نمی خرند.

به بیدار دلانی که «صفی» وار در دل و جان بدین مترتّمند که :

زنهار صفی، هزار زنهار صفی

هرگز دل هیچکس میازار صفی

تا بتوانی دلی بدست آر صفی

سر رشته همین است نگهدار صفی

به سوار و سوارکارانی، که در عرصۀ دو روزۀ حیات، تَکران بادپایشان را با نعل های زرّین، بر سینۀ پیادگان و افتادگان کاروان زندگی نمی تازانند.

به خدا خویانی که اگر دستی از آستین درازتر دارند، برای نشاندن بذر امید در دلها، و آبیاری جوانه های آرزوهای سرزمین عواطف انسانهاست، و نه مستانه و دیوانه وار به تاراج آنها.

وای شگفتا! که مستان و مغروران، میدان آزشان چندان فراخ، و مَرکب غرّانشان چنان بجولانست، تا که جام جانشان را ساقی مرگ لبریز نگردانده، تا که توسن بی عنان هوس هایشان بخاک در نه غلتیده، هر چه می تازند ناز شست چالاکی سمند، و آنچه جراحت بر عواطف می گذارند زکات قدرت شان.

کشت زار امید انسانها را، به آسانی فوج ملخ ها تاراج،  و جوانه های آرزوی آدمی زادگان را، به مهارت چارپایان  ریشه کن می سازند.

جهان را جولانگاه هوس ها، عرصۀ قدرت نمائی، و جلوه های حّب ذات خود می انگارند.

لحظه ای از رنج خارهائی که بر دلها، و نشتری که از ستم به جگرها می نشانند، احساسِ اندک پروا و درک ملالی ندارند.

گوئی سینه ها صخره ها، و دلها خاراسنگ هاست.

گوئی جانها سندانها، و ضربات پتک بی عدالتی ها، بدان بی تاثیر است.

رنج باغبان که کم و بیش می تواند، ترجمان حال گلِ به تاراج رفتۀ روزگاران باشد، به نوغنچه های گلزار خانواده ها، تا که در صباح زندگی، به شکوفائی جمال و زیبائی طراوت آن در برابر آئینه ها مفتون حسن خویشند، که به تحسین زیبائی شان از گل چینان هرزه گرد و تیره باطن، با همۀ تسلّطی که دارند، چنان عنان دل از دست می دهند، که از فردای خزان حُسن خود غافل می مانند، نیاز می شود. و نیز به باغبانان که غافل از بی باکی دست های تاراجگر، شکوفه های شاخسار حیات را، غافلانه در آشفته بازار روزگار بزم افروز کوی و برزنها، و آئینه گردان حُسن در عرصۀ سودا گران نسازند، که داغ غبن و بی پروائی و ساده دلی، خدای نخواسته بر جبینشان ننشیند. که گل در بهاران و بر شاخساران بی دیده بانی باغبان، مصون از گزند و ایمن از تطاول نتواند بود.

این منظومه بهنگامی تقدیم صاحبدلان می شود، که آن باغبان که رنجهایش در قالب کلمات جان گرفته، و آن دست گلچین که  زهر جفا در جام حیاتش ریخته، و آتش به آشیانۀ آمالش زده، دیگر در روی خاک نیستند، و باغبان با همۀ رنجها، و گل معصومش با همه نا کامی ها، و گلچین با همه بی پروائی و درازدستی هایش، سالهاست رُخ در نقاب خاک نهفته اند. اما آنچه از آدمی زادگان می ماند، همین خاطرات است، که زندگی خود خاطره ای بیش نیست، و چه خوش فرماید حکیم که :

باری چو فسانه می شوی ای بِخرَد

افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بَد

آری انسانها به آرام تپیدن دلها زنده اند، و دل ها به امید شکوفائی نهال آرزوها، و آزادی و عدالت از آن بسیار ستودنی است، که بی وجود آن هردو دلها کانون غم ها، و گلها پایمال ستم ها میگردد، حاصل رنجبران را ملخ ها از کشت زارها محتشمانه می ربایند، و درازدستان، غنچه های آرزوی باغبانان را که به خوناب جگر پرورده نه محترمانه!

رنجبری که بذر امیدی در دل خاک می نشاند، چشم آن دارد که از حاصل آرنج و رنج شبانه روز خود، خوشه ها برچیند و خرمن ها برگیرد.

باغبانی که پنجه در پنجۀ سپاه دی و بهمن، از نهال باغ آرزویش حراست می کند، و به انتظار تبسّم نو غنچه هایش، لحظه ها را تا بهاران فرا رسد به گرانباری شبهای فراق سپری می سازد.

ناگهان دیو سیرَتانی با تاراج خرمن آرزوها، و پرپرکردن نوغنچه های امید، دلها را زیر لگدهای ستم ورزیدۀ خود له، و جانها را لبریز از یأس و حرمان، سینۀ باغبانان را این چنین آماج اندوه و نامرادی میگردانند، تا که در اریکۀ ستم حکمروایانند، جهان این باغ همواره خزان زدۀ خدا، این چنین بی طراوت و ناشکوهمند، و نهالانش علیل و نصیب باغبانانش بسان این باغبان خار حرمان و شکنجۀ هجران خواهد بود.

اشک ندامتشان از غیرت، جز از دیدۀ شاعر، نزد همه پنهان و امواج اندوهشان در اقیانوس سینه ها خروشان خواهد بود.

خدا نخواهد که شرنگ جور، جام بندگانش را لبریز کند، وگرنه شاعران تا هست، نجواگر اندوه باغبانان بلا دفاع، و گل بتاراج ستم رفته، و شبانان نواگر عقده های حرمان زدگان، در بند بند نای خواهند بود.

تا که خورشید فتوّت در پس تیره ابرهای ظلم و عدوان، از چشم بَلا پروردگان دنیا نهان است،

تا که قدرتمندان از اوج آسمان، بر فرق بینوایان، رگبار مرگ ارمغان می دارند،

تا که زرپرستان زورمند، همانند امپراطوران دیوانۀ روم، هوس نامه های خود را با خون بی گناهان، و هر ورقش به بهای یک داغ نهادن بر جگر مادران را، و لکّۀ ننگی بر دامان دودمانها بآتش و خون رقم می زنند،

تا که انگشتان گره گشای ربّ النوع عقل و دانش، بجای گشودن عقده ها از قلوب انسانها دلها را آماجگاه رنجها و غصّه ها و جانها را دریای عصیانها میگردانند، تا که جفا کاران دست رنج بینوایان را متفاخرانه می ربایند،

ندبۀ گلوی رنجبران، و انفجار عقدۀ باغبانان ترانه ساز بزم زندگی، و نوای نی کولیان، نفرین گوی غول های ستم و سفّاکی، و خامۀ هنروران صورتگر پیکرۀ غمها و حرمانها خواهند بود،

و شگفتا که ترانه ساز بزم زندگی تا بوده، داغ دورنگی را بر اوراق زرّین گل نگاشته، و هر چه تیر ملامت از بی وفائی، به عذار معصوم غنچه گل ها رها ساخته، و نه بر جبین عاری از شرم گل چینان و درازدستان، چونانکه خاقانی شروانی هم فرماید:

درخت وفا را کنون برگ ریز است

من از برگ ریز وفا می گریزم

آخرین بروز رسانی در پنجشنبه, 08 فروردین 1392 ساعت 22:56