باغ ها و زاغ ها چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
شنبه, 27 خرداد 1391 ساعت 00:07

باغ ها و زاغ ها

 

هر جا در هر دیاری که غنچه ها از هول گل چینان ، خواب های بَدبدَ می بینند، خار از پستان خاک،  شیر شرارت می نوشد، زاغ ها ، دور حرم بلبل سرک می کشند.  کبوتران از ترس ملوس ها امان ندارند، یاکریم ها از هولشان مو می ریزند، قناریها از دورخیزشان زهره ترک، و میراب ها از هجوم آب دزدک ها کلافه می شوند! گنجشک ها از زوزۀ تیر کمان وروجک ها مثل بید می لرزند!

نو غنچه ها پای بلبل را خیال دست گلچین می کنند ! آنجا هر باغبان، هر گل، هر غنچه و هر عندلیب باید بداند که وقتی که شفتۀ دیوار باغ اربابی ریخته می شود چارچوبه ای وسط چینه اش نصب می گردد! همانجا دریچه ای برای زاغ ها و کمین گاهی جهت جوجه کلاغ ها و پایگاهی برای سنگ پرانی رهگذران مردم آزار و روزنه ای برای چشم چرانان سر به هوای از خدا بی خبر گشوده می شود و دروازه ای هم از دلهره و اضطراب، دلواپسی و مصیبت برای باغبان! گودالی به وسعت جهنّم با همۀ عذاب الیم و لهیب نیران اش دم پای سرنوشت او و معصومانش دهن باز می کند!

پر از ننگ ها، پر از بد نامی، سراسر خفّت، مشقّت و ناکامی مثل مسلخ قربانی ها ، عین شکنجه گاه زندانی ها! شبهایش پر از فاجعه، روزهایش عین دارالمجانین پر از خُل و چِل، پر از هرزه گی و بی مزه گی، وحشتناکتر از قلعۀ غولان ،طلسمات دیوها، دامن گیرتر از خاک قبیلۀ کولی ها ،که رهائی از افسون جادوگرانش کار حضرت فیل است، من هزار بار اینها را به حبیب گفتم ، گفتم که پسرم ، نور بصرم ، این کار باغبانی ورای کارهاست اینجا باید همیشه دستت به کار باشد، دلت به یار، کارت همه نیکی، یارت فقط خدا!

اما از نیرنگ و افسون ابلیس هم آنی غافل نباشی! که این بدجنس هر جا زیبائی هست هر جا سادگی و غفلت هست در کمین است!  پیر خدا بیامرز، در همان نیاسر می گفت کرسی باغبانی چهار پایه دارد: صداقت ، امانت، طهارت، مهارت.  کاش دو پایۀ سیاست و کیاست را هم به آن اضافه می کرد! فرق نمی کند باغ مثل کشور، بدون سیاست و کیاست تباه می شود ، کانون حشرات موذی آماجگاه انواع زاغ و زغن، و پر از انواع طفیلی ها از خزندگان ،گزندگان و چرندگان پر از ستون پنجم دشمن. وای به وقتی که یک فکر بد، یک نیّت غلط،یک عمل خلاف، یک حرف ناشایست، از یک گل، از یک غنچه، از یک بلبل بروز کند. وای به حال آن باغ و آن باغبان ، همه را بر باد می دهد ، همه جا را به گند می کشد! باغ که آلوده شد دیگر نه برکت دارد نه حرکت، عین مرداب عفن و مثل لجن زار پر از کثافت یک تخم هرز، یک پیوند نامناسب، یک نشاء ناجور ، یک قلمۀ حرام زاده، داخل خزانه که بشود همه را تباه و بی مصرف می کند.

بارها گفتم که ساده انگاری ات از این حرفۀ مقّدس و بعضی وقت ها بی گدار به آب زدن هایت با این کار مثل آب و آتش می ماند.  دمی غفلت ، یک عمر پشیمانی که گفته اند، اوّل اش برای همین کار است. از آن دم که بذر افشانده می شود، در دل خاک پوست می ترکاند تا سر کشد، تا برسد، تا بر دهد. گل شود، غنچه و نخل و نهال شود! راستی که آدم خون جگر می شود. این کار همه اش غم است ،همه اش غصّه و دغدغه ،وسواس و دلواپسی است! خدا انصاف دهد، آنها را که باغ را جولانگاه هر دل از کف داده، هر عشرت طلب خرد باخته، و هر نظرباز و ناوک انداز قلمداد کرده اند!

حتّی آن پدر با افتخار شعر فارسی خودمان هم با همۀ استادی و عظمت و حقّ بزرگی که بر اساسی ترین بنیان ملیّت این آب و خاک مقدس جاودانه دارد او هم بدون توجّه به رنج جانکاه باغبان و بی عنایت به حرمت حریم مقدس باغ و پاکی دامان غنچه، و آسیب پذیری هریک از عائلۀ باغ از هر حرکت ناروا، بی احتیاطی حتّی از نسیم ناملایم و نابهنگام ، کلید باغ را مثل اسباب بازی گردن بچّه ها آویخته اند! بچه های شروری که مسئول ترین استادان و عزیزترین مربیّان جامعۀ انسانی به آنها آموخته است که به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو! این فارغ التحصیلان علم الاجتماع با این سرخطی که از استاد گرفته اند اگر کلید باغ تقدیم شان شود مثل قلعه ای شبیخون زده چه ازش می ماند؟

ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید

کلید باغ ما را  ده که فردامان بکار آید

کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید

تو لختی صبر کن تا آنکه قُمری بر چِنار آید

 

گفتم ، صدای گوینده ماشا الله ازجای گرم در می آید. گفتم عزیزم ، چشمم ، تو اینجا را ، این حول و حوالی را، این گلاب درّه را، به حساب نیاسر، قمصر، نطنز، به حساب آن درّه های پاک پر از گل محمّدی نگیر، که آبش مثل اشک عاشق است، مهریۀ حضرت فاطمه است و هوایش عین هوای بهشت برین است. آنجا که باغبان هایش بی وضو پیوند نمی زنند، کشاورزانش بی حمد و قل هوالله بذر نمی پاشند، و گلاب گیرها بی یاد حق دست به عرق گیرها نمی زنند. اینجاها ، همان جاست که ایمان فلک رفته بباد. اینجا مثل سمرقند و بخارای هزار سال پیش، و این زاغها و بچه کلاغها که دورادور باغها پرسه میزنند، مثل مردم آن زمان ها نیستند ، شب و روز در کمین اند که باغبان خوابش برد ! تا دلی از عزا در آرند، حیف به خرجش نرفت!

اینجا حریم باغ ، حرمت گل ، عصمت غنچه ، حیای نرگس، شرم مریم ، آزرم لادن و پاکی دامان بلبل از ریز و درشت، و از بالا تا پائین، همگی بر ذمّۀ باغبان و بر عهدۀ شرافت او، همه در امانت او، همه زیر کلید وجدان  اوست! و به عکس فرمایش استاد، در جیب همه دیده به در دوخته، برای ورود موکب نوروز پیروز، هر قاضی با وجدان میداند که ! غرامت هر تب خال در لب غنچه، پی آمد هر جوش بر گونۀ هر گل، و گناه هر آلودگی در اطفال و عائله حرم، به گردن کسی است که کلید باغ را جهان آفرین، که جهان، باغ او ، خلایق، نهالان درهم گلزار اوی اند، بدو امانت سپرده است!

موجود انسان ذاتاٌ زیبا پسند است، و باغ کانون زیبائیها، دلش میخواهد غنچه را تماشا کند، لبش را ببوسد، لپ اش را گاز بگیرد ببوید، دست به کاکلش بکش، خلاصه هرچه کمبود دارد، سر آنها در بیاورد. خوب باغبان چه تکلیفی دارد. هیچ جماعتی به اندازۀ این زیبا پرستان، در حقّ ما بی انصافی و حق شکنی نکرده اند ! تا جائی که حکم اخراج ما را هم از باغ صادر کرده اند! ای باغبان تو نیز برون رو که وصل گل، یک چند هم به مرغ گرفتار میرسد.

حق کشی بالاتر از این که گفته اند:

جور گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد

بیستون را عشق کَند و شهرتش فرهاد برد

وجداناً، شما قضاوت کنید، تا بلبل بخود بجنبد، و سر و برگش را بیاراید، تا پیش گل سینه جلو دهد، زاغ نیمه های شب، کَلَک همه چیز را کنده، و بساط گل و بلبل و باغ و خزانه را برانداخته! اینهمه بی انصافی و حق کشی خدا را خوش می آید؟ از قدیم گفته اند تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود! بخیالشان گل به خودی خود زیبا و فریبا و دل آرا میشود! بی انصافی نیست که مرد حکیم از خوش ذوقی و بلند نظری، و بپاس دل زیبا پسندان، آنهمه رنج و مشقّت، امید و آرزو، تاول دست، و عرق پیشانی آنکه پای گل، نقد جان، و جوهر جوانی داده نادیده انگارند!

حق کشی تنها آن نیست که نان کسی را از دستش بگیرند!  اینکه توجّه نکنند که باغبانان، خون جگر خورده، که زیبا شده گل، اینهم ظلم است، اینهم حق کشی است! کدام گل خود بخودی رعنا و زیبا و دل آرا شده ؟ اگر یک لحظه غنچه را مراقبت نکنی، مواظبش نشوی باید گل را در خواب به بیند! اگر رنج باغبان نباشد، دنیا را گند و کثافت پر میکند، خار از سر و روی زندگی بالا می رود! صفای باغ گل از روی باغبان پیداست، ببین این بندگان پر توقّع خدا را، که صفای باغ را از روی باغبان، قیاسی می کنند. یعنی باغبان هرچه خنده رو، خوش سیما، و گشاده جبین، و دست و دل باز باشد، او باغبان با صفا، و به همین دلیل باغش هم باصفا و تماشائی است!

ورای این چنین قیافه اگر از سادگی و خوش نیّتی باشد، یک احمق، و اگر از تصنّع و تمرین باشد، یک هنرپیشه قائم شده، یکی مثل حبیب ناکام من، که صفای باطن و خلوص طینت بیش از حدّش، باغ و گل و بلبل، و حتی آلاچیق ارباب را هم، با همۀ صفائی که داشت به باد فنا داد.  بیخود نیست که گفته اند گرگ باش تا گرگ ها نخورندت، اینها همه درس زندگی است. (نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت ) ( هر طفل نی سوار کند تازیانه اش). باغبان باصفا، که صفایش باغ را پر از زاغ، و آماج بچه کلاغها کند، صفایش سراسر جفاست، باغبان باید غیور و شریف و دقیق و هوشیار باشد.

آنکس که نبض خاک را بدست دارد اگر غفلت کند خاک را مریض میکند و مریض را میکشد!  با صفا بودن، با پخمه بودن فرق دارد. هزار نکته  بین آدم باصفا و آدم هالو هست! باغبان وقف است ، وقف سعادت همۀ عائلۀ باغ. حق ندارد حیات و سعادت همه را، فدای ساده انگاری و حسن نیّت ناشی از ساده لوحی خود کند.  او گمان میکرد که من بیش از حدّ بدبین و وسواسی، سخت گیر، و باصطلاح بر و بچه ها زیادی غیرتی هستم!و اشتباه آدم های ساده لوح و سهل انگار همین است که آنها دقّت و مراقبت را سختگیری و وسواس فرض میکنند!  خود من همیشه به چنین افراد یک حس ترّحم دارم و آنها را مجروحان روانی میدانم!

خدا نکند انگل انزجار و موریانۀ نفرت در روح کسی زاد و ولد کند، مثل خوره تا مغز استخوان و هفت بند وجود را می جود و پوک می کند، قلعۀ روح آدمی زاد را فتح، اعماق عقل را تسخیر، و هستۀ جان قبضه کرده، و همه را از درون و برون می پوساند! اما بی دقّتی، ساده لوحی، و خوش باوری یک باغبان که حارس و حافظ هزاران ناموس و معصوم است، آنهم یک ناخوشی است که نتیجه اش همه چیز را نابود میکند.  اصلا بی ناموسی، مادر همۀ مرض های مهلک است، که یک ایل ، یک طایفه ، یک قبیله ، یک قبله ، یک تبار و یک کیش و حتّی، یک دنیا را مبتلا و بیمار میکند، و به هلاکت میبرد.

تجریش که سهله، اینجا که سهله، ایران که سهله ، آسیا ، اروپا که سهله ، یک جو بی ناموسی تمام زمین خدا را آلوده میکند. نسل ها را ، خانواده ها را ، پدر ها و مادرها، و پسرها و دخترها را، بی ناموسی نظام الهی جهان را، مثل موریانه میجود، و فاسد و تباه میکند! و جهان بی نظم ، بدتر از جنگل میشود!  تا چه رسد به باغ که عین حال طفل شیرخوار را دارد، با کمترین بی توجّهی، و مختصر ناپرهیزی، صد جور مرض پیدا میکند، که آن کوچولوهایش همین آبله مرغان و کزاز و سیاه سرفه و دیفتری است.  از اولین سِن، اولین شَته ، اولین کَنه، ساقه خوار،  مور و موریانه، و فلان و فلان اگر پیشگیری نشود، مثل لشکر سلم و تور در یک شبانه روز، پدر صاحب باغ را در میآورد،  زیبا پسندی قویترین غریزۀ آدمی زاد است و باغ کانون همۀ زیبائی و گل مظهر آن!

اینکه هنرمندان و شاعران، از باغ و گل و بلبل آنهمه توصیف کرده اند، بی جهت نبوده و هر بشری میخواهد هر کمبودی که دارد در صحن باغ، جبرانش کند.  لیموها را آب لیمو، انار را دانه دانه ، مریم را غرق بوسه ، نرگس را حمایل، و شب بو را زیور خلوت حال، و نسترن زالوش///؟ حریم وصال خود سازد!

میخواهد، چاله چوله های وجودش را در آغوش گلها، در حریم چمن ها،  و کنار جویبارها، و در سایۀ سرو بید پر سازد!  بفرموده شیخ اجل، حتّی با عندلیب هم به رقابت میپردازد!

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

تا جائی که آن نخل بند گلستان بی خزان، و آن بوستان بان معرفت و کمال، چون به باغ میرسد، از بوی گل،  دامن از دست میدهد! کاش همۀعاشقان باغ، و دوستداران زیبائی، دل شدگان جمال، به کمال او بودند، که چون از بوی گل، دامن از دست میدادند، بجای تاراج باغ، و آثار زیبائی خود، گلستانی و بوستانی میآفریدند! اگر همه معرفت سعدی را داشتند دنیا گلستان میشد!

روانش شاد باد که اگرنصیحتش بگوش ها میرفت، هیچ امپراتوری معلّق، و هیچ سلطانی گوربگور، و باغ هیچ رعیتّی نابود نمی گشت!

اینکه دانایان گفته اند ، انسان نباید کج خیال و بدبین و بدگمانی باشد، این درست اما خوش بینی و خوش گمانی و ساده دلی هم حدی دارد اگر از حد بگذرد آدمی بعد از آنکه از سرش گذشت متوجه میشود آن قیام خندان آن آلاچیق حق بجانب شعبه ای از شعبده بازی و چشمه ای از دریای مکر ابلیس بوده!  دامی بود که برای شکار گسترده بود!

هرکس باید اطراف کار خود را از ابتدا وارسی کند که چه کاری، چگونه و در کجا باید با چه شرایطی طراحی و پیاده شود، ممکن نیست مقدمۀ غلط نتیجۀ صحیح بدهد!

هرگز از مقدمۀ غلط هیچ کاری نتیجۀ صحیح نمیدهد،بارها گفتم فریب ظاهر را مخور، بدان هر جا ، در هر گوشۀ هر باغی یوسف نبی ، اولین میخ آلاچیق اربابی را بر میکوبد ، ساده دلی مثل حبیب رزها و رزهای اهدائی یاران ارباب و ارسالی بستگان و هم پیاله هایش را از روی کاتالوگ و با صلاح و مصلحت کوکب و گوهر و حشمت و عفت در چارگوشه اش بادقّت و مبارک باد، اصحاب آلاچیق و قار و قور جوجه ها چال میکند!  باید بداند که همان جا خودش با آن ده انگشت دست های تاول زده اش با آن پیشانی عرق کرده اش، چاله ای از بدبختی ، چاهی از تیره روزی، گودالی از بدنامی، و حفره ای از ناکامی، دربدری ، برای خودش، زیر پای عائله اش، برای آن معصومان و آرزوها و رنجهایشان حفر کرده است.

که همان جا ، دار و ندار، بود و نبود، حیا و عصمت، پیشانی باز و سینۀ فراخ، و نام و ننگ را که تنها ستون هستی آدمی و ملات وجود هرکس، و سرمایه اصلی هر زحمت کش، مخصوصا هر باغبان و هر پیوند زن است، مدفون و نابود خواهد شد.  زیرا لازمۀ بی غیرتی، پی آمد هر بی ناموسی انقراض و اضمحلال و فناست ، حال میخواهد ، یک باغ باشد، یک خانه باشد، یا یک کشور فرقی ندارد.  یک قطره بی ناموسی ، یک جو بی غیرتی، دریاها ، خرمن ها را مبدل به یک  دریا بی ناموسی و یک عالم بی غیرتی میکند!

اصلا دودمان که خودش یک باغ است، اگر خدا نکرده آلوده به این میکربها شد انقراضش، فنایش حتمی است. گواه من  تاریخ عالم، و باغهایی است که بر باد رفته، با آلاچیق ها و جیب ها، با نرگس و نسرین، و با غنچها ها و گل هایش! باغی که حریم مقدّسش آلوده شد شعبه ای از جهنّم است و گوشه ای از دارالمجانین !

شبهایش همه ظلمانی ، لحظه هایش همه شیطانی و نقشه هایش همه نفسانی. کجا، چه تکه ای از زیر پای کدام کوکب،  کدام نسرین ، کدام مریم بگذارم، چه وردی بخوانم ، چه دانی بریزم، گل و بلبل و زاغ و قناری و غنچه را در آلاچیق بکشانم، آنچه لازمۀ پدرسوختگی و نامردمی است فراهم سازم تا از روزگار کام دل بستانم ، غافل از آنکه گردون نامرادی ها بسی زیرزمین دارد!

غافل از آنکه ، این جهان کوه است، فعل ما صدا ، باز می آید صداها را ندا،

غافل از آنکه ، صدای طبل رسوائی عالم گیر است، اگر در گلاب دره نواخته شد در طرفۀ دلم ، بر سر هر کوچه و بازار ، از تجریش ، تا قلعه مرغی تا دوشان تپه ، تا دروازه غار ، تا سر آسیاب دولاب تا رباط کریم، تا همه جا تا ده مویز و بادمک علیشاه عوض تا پطربورکه ، حتی تا دره های نیاسر و گلاب گیرهای قمصر پخش میشود!

آخه ، طشت رسوائی خیلی پر صداست، از رعد و برق و توفان و صاعقه پرخروش تر است، از بمب هیتلر، از توپ ناپلئون، و از موشک استالین هم پر صدا تر است.

از لب بام شرق که بیفتد ، گوش غرب را کر میکند. بوی ننگ هم همین طور است، در آن واحد، گندش دنیا را پر می کند، پشت درهای بسته، در گوشۀ یک خلوت گناهی سر میزند، دنیا از آن پر میشود!پهنای فلک و عرض و طول دنیا از آن لبریز میشود ! مثل رسوائی زلیخا که از حرم فرعون تا همۀ تاریخ کشیده است ازگندها که گندش تاریخ عالم را از کران تا به کران، و از ازل تا به ابد انباشته، و خواجۀ شیراز ناظر بهمین فرموده است که :

از کران تا به کران دولت ظلمست ولی

از ازل تا به ابد فرصت درویشانست

ظلم و جور و بدنامی و گناه،  کران را می پوشاند و دهن به دهن پخش میشود!

نیکی و پاکی و ایثار و خدمت هم همین است ! باغبان باشی پیر گلاب دره از این مقولات صد سینه سخن دارد. از سیر روزگارها ، از سرگذشت باغ ها ، باغبان ها ، امیران ، وزیران، سرداران ، سالاران، که هریکی گرانبهاترین گوشواره ها بر گوش خرد است!

از یاد بدجنسی زاغها، بچه کلاغها، از هیزی و نانجیبی آنها دلِ ماندن در دنیا ندارد!

از طبع خاک طینت از خاک بر آمدگان! مردی که سوز آه و خروش سینه اش، سیل خاطرات تلخ و جان گزایش مثل گلوله سر آدم را سوراخ سوراخ و دل سنگ را کباب میکند ، سر زیر اندوه و طوفان غم اش بنیاد وجود را میکند و هفت ستون وجدان را  میلرزاند!

غنچه ایکاش تکیۀ کلام اوست! وقتی سینه اش میجوشد، خاطرات هجوم میآورد، فشار خونش بافشار روحش در یک آن بالا میرود، سرش به دوار میافتد، زانوان پولادینش به لرزه در میآید و فک مردانه اش می خواهد قفل شود ، هنگامی الو میگیرد که دیگر سینه اش از کشش بار خاطراتش میماند، غنچه های کاش را تکیه کلامش میکند!

پیری که روزگار بی پیر، کج بیل باغبانی و قیچی پیوند زنی را از دستش گرفته و بجای آن شاه مقصود یُسر صد دانه ای یادگاری پدر زنش را داده تا کنج قهوه خانۀ قنات مقصود بیک ، تنگ غروب هر دانه اش را که زیر و بالا میکند، لعن و نفرینی به زاغان درکه و بچه کلاغهای هرزه میفرستد و صلواتی هم به هر باغبان ساده دل و خوش باوری مثل حبیب ناکام خودش که گوشۀ همان باغ متروک کنج همان آلاچیق بر چیده شده همانجا که مثلت شیطان آنجا پایه گذاری شده بود، بخاک تیره غنوده و سالهاست که خارها از مزارش سر می کشند و دشنامهایش را به هر ستمگر ، به هر جا زاغ طینت و کلاغ فطرت باشد نثار میکند!

وجودیکه اگر سیل رنجها، کوه قامتش را کاسته و سیلی غمها چهر مصمم اش را گداخته، اما اراده اش در کورۀ مصائب پولادین و اقلیم اندیشه و کائنات روح و ذهن و ضمیرش را چون سپهر برین باعظمت و هما کنند ، پهنای هستی تماشائی و پر شکوه و ابهام گردانیده، مانند اقیانوسی که راز همۀ چشمه ها ، رمز همۀ جویبارها! اسرار رودها و چشمه برکه ها ودریاچه و دریاها را در سینۀ خود جا داده است!

بخاطر آنکه نور را از ظلمت دریغ نورزد!  برای اینکه اشتباهات دیگران چراغ راه دیگران و تجربه ها به رایگان نصیب همگان گردد که برترین گنج های عالم و بهترین و سیلۀ پیشگیری از خطاها و ضامن خوشبختی و باز دارندۀ از سقوط ها و لغزش هاست!

گنجهای گرانبهای خاطرات را که به قیمت بسیاری از باخت ها و اشتباهات هر باغ، هر باغبان، هرزگر و هر غنچه و هر حق بجانب و از حال و احوال اصحاب آلاچیق ذخیره کرده، مثل دریا، مثل ابر، مثل آسمان، مثل نیسان، تحت عنوان تفاله های تجربه ارمغان ابنا زمان و راهیان کعبۀ زندگی کرده که لاجرم پا جای از پیش روندگان و قدم در همان وادی ها که لغزش گاهها در آن بیشمار است خواهند گذاشت!

مخصوصا از طبع و طینت زاغ ها و ذات و خصلت جوجه کلاغها ! او آزموده است که :

در سراپای زاغها یک جو صداقت نمی یابی، جز نامردی، غیر از شیّادی، مکر و کید و حیله و نیرنگ ذره ای چیز دیگری نیست. میگوید: از پیر ما روایت است که زاغ از دندۀ چپ شیطان بوجود آمده و جرثومۀ خود شیطان است. هر چنار که یک زاغ آشیان زند در اندک زمانی آنجا آماجگاه قال و قیل گاه گنجشک ها ، طوقی ها ، یاکریم ها، قناریها، بلبل ها ، حتی سهره ها میشود. آنقدر نعره میزنند، شکوه میکنند که خروسها اخته مرغانه ها بدون زرده میشوند. درست خلاف زنبور عسل هر جا کثافت هر جا نجاست هر جا آشغال هست، قدمی از آنجا دور نمیگذارد مثل معتادها که اگر از دور منقل دور شوند احساس کمبود می کنند خمیازه می کشند، مثل مرده شوها که اگر عزرائیل یک لحظه از شغل شریفش معزول شود ، دکان مرگ تخته میگردد!

این مثل آدمهای زاغ فطرت و کلاغ طبیعت روزگار است که در سراسر عالم ولو هستند.

هر کدام در بلندترین چنار، در نوک درختان تبریزی آشیان زده و باغ عالم را زیر نظر گرفته، هر جا هر پرنده ای جوجه در آورده، هر چرنده ای تخم گذارد، و هر خزنده ای جُنب بخورد مثل اجل معلّق سر میرسند. مثل راهزنها که در کمین کاروان، لحظه شماری میکنند، میرسند و باغ و گل و غنچه و بذر و تخم و لانه و آشیانه و هست و نیست را تاراج میکنند، مثل اسکندر، مثل چنگیز، مثل تیمور، مثل آتیلا، مثل هیتلر، که باغ عالم از دستشان امان ندارد و بدبختانه خدا نسلشان را ور نمی اندازد.

مثل آن حق بجانب ها که از پنجاه سال پیش درّه های گلابدره را از گلاب خالی و پر از زباله کردند. آنقدر در آلاچیق ها تخم فساد کاشتند، آنقدر کثافت کاری و لجن بازی کردند که نسل گل و تخم غنچه و ریشۀ شمعدانی و شاخۀ شب بوها خشک شد.

یکی هم مثل آن سید جلیل القدر آن عالم ربّانی، عارف روحانی که عمری خود را به آب و آتش زد، ناز هرکس و ناکس را بجان خرید، تن به هزار مکافات و مفاجا سپرد، با همۀ بی نیازی، خفّت ها کشید، ذلّت ها ، منتّ ها کشیده، مصلحت را به احمق تر از جبنقه اعقل عقلا و به جاهل ترین ها ، علّامۀ دهر خطاب کرد تا آهنی ، آجری ، گچی ، مرمری، لولا و پیچ و مهره و دستگیره ای فراهم آورده، حتی تن به وصلت زال نود ساله ای، ده دست دندان عاریه، و سه شوهر از پا در آورده، که کوچکترین پسرش به بالاترین درجات نظامی رسیده بود تا بخاطر جدّ مطهرش از اهل جنت بحساب آید.

و از میراث بازنده، از شوهران مبلغی عاید بیمارستانش کند و در شهر ری باب نجاتی برای درماندگان و بیماران و ابن سبیل باز کند، از کرج نهال های میوه ، از نطنز ، شاه میوه، از نیاسر قلمۀ گل محمدی ، از امام زاده قاسم شمعدانی، از شهریار و دشب آبی بیدمشک، از ارومیه انواع تاک ها، از ریش بابا، تا بی دانه ، از شاهرود یاقوتی، از مشهد سیب و شلیل و گیلاس ، از خسرو شاه تبر زد منقا، از گلندوک زبان گنجشک و عقاقی، از جوز درختک نهال گردو، و از هزار جا هزار چیز گدائی میکند تن به خفّت و خواری می سپرد، سر از انفعال به گریبان میافکند، مثل تعلیم ها ، مثل فقیرها قبول منّت و محبت میکند، تا باغ بیمارستان را پر از گل کند، پر از نعمت کند پر از نشاط و لذّت کند، فضای زندگی خسته دلان را نشاط بخش و غم زدا سازد، نورانی لنگر دلها را دیده ها را از تبّسم گلها و ترنّم بلبل ها نشاط و امید سازد، غمها را ازآنها بزداید تا لشکر زیبائیها به زشتی ها، به نومیدی ها به غم ها، به یاس و اندوه که از لشکرهای شیطان اند هجوم آورد ، دلها را به هستی گره زند و ارواح بریده از آینده را به فرداها گره زند!

این هم یکی از فرزندان خاک است، زاغ دیگری هم، روبروی همان بیمارستان با هزار جنایت ، خیانت، خباثت گوش ها را با گوشواره از دختر دهاتی بریده، النگو از مچ عروسان ربوده، حاصل رنج رعیّت مثل ملخ از خرمن رنجبران دزدیده، از آن گنج های باد آور آنچه مرمر در معدن است، هر کجا مرمر تراش ماهر است، هر کجا بهترین مجسّمه ساز، معمار و بنّا و نجّار است، هر چه عرش در فرش برای زیبائی حیات و راحتی بندگان خدا بوجود آورده همه را با طّراری و تاراج و ستم گری یک جا برای گور خود، گور هنور مردۀ خود مثل فراعنۀ مصروع مصر، روی هم چیده تا یک کلّه پوک و یک دل پولادین و یک انسان مسخ و یک پیکر شهوت آلود، با مشتی غبار در آن معدوم گردد. تا سنگی از گُردۀ خاک جا به سنگ دیگری خالی کند، در تدارک آن بنای اهریمنی آنچه زیبائی در پنج قاره هست، فراهم شده از سوزنی برگهای زمینی تا تندیس ها و گچ بری ها ، مرمرها و انواع نفایس هنری و نهالان ، زمینی تا در آن فضای تصنّعی زاغی چال و کلاغ فطرتی در سوراخی طعمۀ مار و مور و عقرب و رطیل ها گردد!

انسانی که بوئی از انسانیّت نبرده، و بار سنگینی که از تاراج باغها و پژمردن غنچۀ آرزوها، و نابودی دودمانها علم//// از شکوه و شوکت و درمیدان نام آوری فرس تاخته است.

بعضی از آدم ها بلبلند، طبع عندلیب، فطرت قناری ، خاصیت قُمری دارند، چه جوری با چه نجابتی ، ظرف لحظه ها را از نزاکت، از نیکی و خوشی رساندن به دلها، و آرامش دادن به روانها، و نوازش کردن از آزردگان، با تراوشات عطرها و با رفق و مرحمت و بی آزاری و آرام بخشی و تیمار و محبت پر می کنند ، با چه نیّت ، با چه میل و تمّنا، با چه علّو طبع و کرامت نفس، شب ها و روزها را سحر می کنند ، با گفتن لالائی، با خواندن سرودهای جان فزا، و باالتماس و تمّنا ازحق، جهت بندگانش که آرام بخوابند، که راحت بزیند، که آزار نبینند، بدرگاه خدا می نالند، که خدا به آنها ناخن عطا کند تا خاری ازپائی، و غمی ازدلی برآرند، سیلی خورده ای را تیمار کنند، له شده ای را بسازند، افتاده ای را بلند کنند و بی پائی را عصائی  شوند، مثل پیر هرات، مثل آن اسکندر، اسکندر کاشف، نه اسکندر فاتح، که اقلیم عفونت ها را فتح کرد، که قفل خطرناکترین طلسمات را گشود، که قید مهمترین اسارت ها را گسست، که سالها رنج برد، شب ها، روزها، هر روز ، هر شب، هر دم، آنی نیاسود، به هر دری سر زد! به هر اوج پر گشود، به هر موجی تن سپرد، در راه هدفش هر خطر را بجان خرید هر نیش برایش نوش بود.

آبگوشت غذای منحصرش، سهم او ، آمادۀ خوردن بود. سخت گرسنه ، بی ناشتائی، تا ظهر سر کرده، رمق نداشت، بی تاب و طاقت بود. از عشق و از شوق، گرسنگی اش از یادش رفته بود.  عشق کی ، لیلی، شیرین ، عذرا یا ژولیت؟ عشق انسان ، انسان در رنج ، در تب، در عذاب، انسان بیمار، مادرش، پدرش ، فریاد میزدند داد میزدند ، اسکندر ، بی شعور، بچه غذایت سرد شد، خراب شد، ترش و فاسد شد ، بچه ! چرا این قدر سر به هوائی، خاک بر سر ، تو هم مثل برادر خواهرهایت، غذایت را بخور! مثل بچۀ آدمی زاد، نمی بینی نی قلیان شده ای، زرد انبو شده ای ! شب خواب نداری، همه اش مثل سرسامی ها، مثل جن زده ها، این ور و آن ور بخود می پیچی، بچه فردا می افتی ناخوش میشوی ، رفوزه میشوی، آنوقت میشوی بار بر گردن خانواده، آنها نمی دانستند در بشقاب، آبگوشت را برای چه ترید کرده، چرا نمی خورده، نمیدانستند او در آن زراعت راه انداخته، پنی سیلین کاشته، بذر نجات میلیونها انسان ، نسلهای نسل، ملیون ها جان آدم ها ، این یک زادۀ خاک بود یک آدمی زاده بود، یکی هم مثل آن یکی اسکندر که زمین و زمان را بهم دوخت، شرق و غرب عالم را زیر چکمه هایش سمّ ستورانش کشید، و خاک ها را مثل سرمه کرد، هر جا نفس کش بود، بی جان کرد.

جوی خون روان کرد، هر جا کلبه ای یا کاخی بود زیر و رو کرد، مادران گریان، عروسان تیره بخت، دودمانها بر باد، جوانان ناکام، دل به فرمان و سر به سودای عشق معشوق جفا کارش، دمار از جان انسان و تسمۀ از گردۀ روزگار بر کشید، این هردو اسکندر بودند یکی از تبار زاغ باطبع و طینت کلاغ دَرَکه، و آن یک از نتّاج عندلیبان گلابدره!

یکی عاشق آبادی، تشنۀ شادی و سلامتی انسان ها، و دیگری طالب ویرانی و نابسامانی. یکی از بطن خاک سر میکشد دارآباد درست میکند.  بیابانی را سرسبز، ویرانه ای را آباد،

و خارزاری را گلزار میکند. شب و روز با شور و شوق، کوه و دشت و بیابان را صاف و سَرَند میکند، تپه و دره ها را پاک و هموار میکند، سنگ و خارا را از اعماق زمین بیرون میکشد، آنجا را دارد آباد میکند. با ناخنهایش قنات میکشد،

آب می آورد، جاری میکند، چشمه می آورد، کاریز میسازد، چاه میزند، دشت و درّه و کوه و کمر رامثل بهشت، با صفا و سبز و خرم میکند، پر از دار و درخت میکند، پر از نعمت و عافیت میکند، که چشم ها نورانی شود،

که بازوها پر زور، و زانوها پرطاقت، که سرها پر از عقل، و شعور اندیشه ها رسا وتوانا ، زرد انبوها گلگلون، بی رمق ها پر خون، از شریان زمین جوانه زند، به رگها توان و بانسانها جان به بخشد،

تا انسان بر سر سفرۀ خدا، خدا را با نعمت هایش بشناسد و بستاید که گرسنه عائلۀ شیطان است، که فقر مادر رعیّت هاست، دارآباد را پر از درخت و پر از نور و نیرو و ناز و نعمت میکند، که چشم و چراغ سراسر شمیرانات و نمونه در همۀ رودبار قصران می کند، همه حسرت یک شب خواب دارآباد را می کشیدند.

یکی هم از تبار زاغان درکه پیدا میشود از آنجا خوشش می آید، مثل شیطانی که از بهشت خدا حسد به دل گرفت و به ویرانی و پریشانی اش دست بکار شد! از آنجا خوشش آمد که آنجا بخوابد ، آنجا بماند، از  آن آبش، از آن هوایش که از همّت مردی جوشیده بود، که از باطن پاک انسانی جریان یافته بود، که آنجا بلُمُد که آنجا بچرد!

از دارآباد خوشش آمد که هوایش خرم است، که آبش زمزم است، معصومانش سربه زیر،

مثل مریم است،فرمان میدهد که خیمه و بارگاه زنند،گوئی آنجا هم داغگاه چقانیان است،

کاخ و ایوان برافرازند.آنجا چراگاه حضرت ظلّ الّلهی گردد.آنجا تفرّجگاه خیل و خدم همایونی شود، که هوایش خرّم است، که آبش زمزم است،

که معصومانش سر به زیر همچو مریم است.آهوانش رامند،غزالانش خوش خرامند،گوزنها سیاه چشم، تذروها عقیق روی،پلنگ ها ستیزکارند،

تاک هایش پربار است،

غوره هایش پرآب و یاقوتی هایش لعل گون، و رزبانش دست یار شیطان!

فوج زاغان، دارآباد را فتح میکنند، مثل فوج زاغان دَرَکه، گلابدره را قلّه ها را اشکال میکنند،

نوک بالاترین چنارها و اوج بلندترین تبریزی و کاجها را، قمری ها، بلبل ها، قناری ها ، طوطی ها ، میناها، همه الفرار!

دارها، ارّه میشود، جای گل ها خار میروید که چوبۀ دارش کنند ، غنچه ها را هرزه، گل هایش را دَدَری، نرگس هایش پُرپَر، و جیب هایش را سر به نیست میکنند!

چشمه سارش کویر، درّه هایش مثل درّۀنیل، ندبه گاه لک لک ها، تپّه هایش برج دیدبانان حرم حضرت ظّل اللّهی و هر گوشه اش مکان امنی باری هزارگونه بی ناموسی، و آلاچیق هایش آغشته بخون غنچه های نسترن، همان دارآباد محفل رسیدن، پای ظلم افتادن، سایۀ ظلم از نور و نیرو خالی میشود، چنگال ظلم بند از بند حیاتش می گسلد، تیغ ستم رگ پی و پیمانش را قطع میکند ، داراباد میشود کجا؟

شاه آباد پر از فوج فوج مسلول آن درّه ها، آن تپّه ها، آن گلهای آتشین ، آن میوه های شاداب، آن طراوت، آن زیبائی، آن سینه های سالم،

آن گونه های شاداب، آن امن و آرامش، آن سلامت و آسایش کوچ میکنند، مثل کولی ها از دست امیرها، مثل خوش نشین ها از بیم ارباب ها ، مثل میش ها از چنگال گرگ، متواری میشوند از ستم زاغان از نانجیبی کلاغ بچه های هیز، داراباد میشود شاه آباد و آسایشگاه مسلولین!

انبار میکرب، آماجگاه غم تهی از نور خالی از نشاط، شکنجه گاه وجدان و کانون نفرین به زاغان و کلاغ فطرتان که آفت باغ اند و عدوی هرچه نشاط و زیبائی و طراوت و شادابی!

دوزخیانی که دارآباد را غم خانه کردند، جای هر گل هزار خار، جای هر دار هزار تیغ، و جای هر بوته گل، هزار مغیلان رویاند، در آشیان هر بلبل، هزار زاغ، و به شاخ هر قناری، هزار کس مستولی کردند.

اصلا همۀ آنها که به خیالشان باغبانان فقط کارشان اینست که دارآبادها را برای اینکه روزی مناسب و مهیّای نصب خیمه و بارگاه بهرام و شهرام شود وظیفۀ شان، خرّم کردن هوای مَرغزار و عَنَبر افشان کردن نسیم سحری و شاداب و لَعلگون کردن عذار گل و لبان غنچه هاست، شانه زدن طرّۀ سنبل، رعنا کردن قامت سرو و نار اموختن به نرگس هاست، همه شان آدم های بیمار خودخواه و عوضی هستند.

همانطور که گفتم، انگار باغ خانۀ خاله است که کلید باغ دودستی تقدیم شان شود! تا هر غلطی دلشان خواست بکنند، مثل زاغ ها در یک شبانه روز باغهای بآن خرّمی را که زبانزد بود، تار و مار و نابود سازند! حیف از آنها که با آن طبع سلیم شان، با آن ذوق لطیف شان، برای باغبان جز دست به سینه نهادن ، غیر از در باز کردن به هرکس و ناکس، جز فراهم کردن وسایل عیش چند بی عار و گروهی بی ادب که تشنۀ وصل گل، دیوانۀ گردش باغ، و مست تفرّج راغند، وظیفه ای قائل نیستند و نمی دانند که رسیدن اولین گام گلچین و دراز شدن اولین دست تاراجگرش کار هر باغ را آخر میکند و رنج هر باغبان را هدر.

آنها به جای اینکه بگویند، سرزده داخل مشو ، میکده حمام نیست، بجای اینکه بگویند حریم باغ، مقّدس ترین حرم هاست، از همان جا که پای هرزگی، بی عفتّی، به در باغ میرسد، زیبائی ، عفاف، شادی،شادابی، نور و نیرو از همان جا فرار میکند ، بوی گلاب از دره ، ناز و نعمت از سفره ها ، حیا و شرم از دیده ها و چاقی از مرغ ها و خروس ها و بره ها، بی عفتّی در باغ، بدتر از گرگ در رمه است، من این را دیده ام، آزموده ام، چشیده ام، لمس کرده ام، من کمی از دارآباد گفتم که دیده بودم، شنیده بودم تو هم اگر ندیده ای برو ببین تا عبرت پذیری! برو از ریش سفیدهایش اگر مانده باشند!

اگر از غصّه دق مرگ نشده باشند بپرس، به بین که عزاخانه شده ، مصیبت خانه شده ، چه بوده چه کرده اند، چه شده که سنگ ترین دل هارا ، سفّاک ترین جبّاران را و بیرحم ترین آدمها را، حال بیمارانش، سرفه های جان کاهش، و های های شامگاهانش کباب می کند، برپا کرده و آنجا که درخاک ریT عندلیب عطوفت و محّبت برپا کرده و اینجا زاغ ستم و قساوت نابود گردانیده!

آخرین بروز رسانی در یکشنبه, 12 آذر 1391 ساعت 00:08