«از مَطبح تا مَسلخ»
کسری انوشیروان:
واقعیّت ها چرا پنهان شده میشها بر گرگها قربان شده
ظالمان را مُلهِم از حق کردهاند ظلمشان را عدل مطلق کردهاند
چهرۀ ظلم و ستم وارو شده زهر ها بَهرِ مرض دارو شده
شاه کسری عادلِ نوشیروان کور کرده چشم پیر بختکان
از چه او را بر سر دارش کشید مِیل بر چشمان بیدارش کشید
از چه در سردابهاش محبوس کرد عالمی را زین جفا مأیوس کرد
خواستاری کرد دختش پایِ دار زیر پای چوبه دار آن شهریار
بَرمَلا گردیده آیا این سِتم محض عبرت بهر سَرخان و غنم
از ستم ها کو که یاری کردهاند ذکر ها از بدنهادی کردهاند
جور و عدوان را وجاهت دادهاند بر ستمکاران اناجت دادهاند
ظالمان را صاحب سیف القلم مالکان را ضیغم زیر غنم
گفته چون افرادِ این مرز کهن زادگان و رفتگان این وطن
زندگانی را چه سان طی کردهاند فرودینها چه سان دِی کردهاند
آن مورّخ های مُزدورِ سران چون چگونه کرده حالات زمان
از ستم ها و ستمکاران مَست جبر و زور حاکمانِ چیره دست
زآن جفاهائی که ملّت دیده است برگی از شاخ عدالت چیده است
قرن هایِ قرن حکّامِ شریر کرده ملّت را همانند اسیر
زآن ستم هائی که در طی قرون دیده این ملّت ز جبّاران دُون
این بظاهر راد مرد و پاک باز تا شده یک قائد گردن فراز
کرده ناموس رعیّت را تباه قوت ملّت را نموده اشک و آه
این بظاهر جان فدای مملکت مظهری بوده ز خبث و شیطنت
آمده تا خدمت مردم کُند غافل از آن کار چون کژدم کُند
مملکت را آمده ایمن کُند! نی که درباری پُر اهریمن کُند
وعده کرده عدل و داد آوردهام مژدۀ جان بخش و شاد آوردهام
قبضه کرده تا زمام کارها کرده بر گُلها مسلّط خار ها
وعده کرده ملک چون رضوان کند نی سراسر بد تر از زندان کند
باید از ملّت نمودن این سئوال کای گزیده جای در برج خیال
قرنها، گیرم که هر نو رسته شاه دوخته بهر سرت یک نو کلاه
آن منم کز لطف ذات ذوالمنن دست از جان شسته در راه وطن
چون سوار مرکب قدرت شده آفت ناموس این ملت شده
آمده تا ملک را ایمن کند بر حذر از کِید اهریمن کند
مدّعی خود بدتر از شیطان شده سارق ناموس هر دهقان شده
گوئیا ایران اسارت خانه است اختیارش دست یک دیوانه است
دشمنیها کرده با این مرز و بُوم کان نکرده خصم و فوج و تُرک و رُوم
آن ستمهائی که دیده این نژاد گر زمان آن جمله را آرد بیاد
دشت و صحرا را ز خون دریا کند گر از این رازِ کهن سر وا کند
هر که خواند حال و زور رفتهها گونه از پتک ستمها تفتهها
شرح جعلیّات و وصف حادثات ثبت معکوس جمیع واقعات
از حیات خویش بیزاری کند لعن بر چونان ستمکاری کند
هان چرا سرها فرود آوردهای دَم برای چند و چون ناوردهای
نا چشیده از چه باور کردهای زهر افعی را به ساغر کردهای
نارسیده کنه ذات و خصلتاش کردهای او را سواد ملّت اش
از چه ناسنجیده رأی و مقصدش بررسی ناکرده از خوب و بدش
دادهای او را عنان سلطنت تن سپرده خود به فقر و مسکنت
این نجابت نیست کز صدق و صفا حسن استقبال کردن از بَلا
عمر سر کردن به ننگ و رنجها وقف بر دربار کردن گنجها
تا شود والاگهرها سرخ رو تو برای نان جو در جستجو
دخترانت در حَرَم با جبر و زور طعمه گردد بر سگ بهرامِ گور
چون سوار کرده ات شد بی شرف پا برهنه میدواند هر طرف
تا کنی ناموس خود تسلیم شاه در حرم خانه کُند آن را تباه
ای دریغ از این صفا و سادگی بَر نیاموده خسان دل دادگی
یک نظر بر رفتهها کن ای عزیز تا شوی در کار خود صاحب تمیز
از سیاست ها شوی صاحبنظر گر خود آگاهی از آن آگاهتر
چیست این تاریخ سرتا پا دروغ کاندر آن درهم شده دوشاب و دوغ
این کلافِ فند بند و پیچ پیچ در نیاورده کس از آن راز هیچ
تا مگر آگه شوی از پیچ و خم واقف از جان مایۀ شادیّ و غم
اشکها کاندر حرم جاری شده گونه ها از شرم گلناری شده
چیست این منظومۀ وارونه کار برّۀ مظلوم کرده گرگ هار
کرده شیطان لئین را چون ملک باطناً در حیله بازی فرد و تک
عدل خوانده آنچه ظالم تاخته هر حقیقت را دگرگون ساخته
جلوه داده، کذبها را راستها غیر از این یعنی نبوده خواستها
آن جنایت ها که از جبّارها رفته بر خیل ز جان بیزارها
از مشیّت های یزدان خواندهاند محض عقل و عدل و احسان خواندهاند
شاه با آن اسم و رسم و کرّ و فرّ هر خلافی کرده در هر بُوم و بَر
سرفرود آورده ملّت شاکر است حکم شه حکم خدایِ قادر است
چاکرانیم و جان نثارانیم ما سرسپار شهریارانیم ما
از کمانِ شاه تیرِ جان شکار باشد از الطاف ذات کردگار
ملّت بیداد و دانا و رشید کی ز جا جنبد ز هر وعد و وعید
کی فرود آرد سر از هر مدّعا تا نداند چیست آن را انتها
ملّت مظلوم ایران از صفا زهر خورده جایِ درمان و دوا
هر که از ره سررسیده صبحدم از نجابت پیش او سر کرده خم
اختیارش داده بر آن نو سفر قاتل جانش شده این بیپدر
در حَرَم بین زنان دیوانهوار صبح تا شب خورده خون چون گرگ هار
|