دشمنان داخلی
مَهدِ عُلیا مادرت شب تا سحر نیست از حالِ تو آنی بیخبر
خفیههایش میبرند اخبار را گفتگویِ اندک و بسیار را
آنچه من گویم ترا از عقل و دین میفزاید مادرت را قهر و کین
او گمانش من ترا اغوا کنم بر همه خرد و کلان بینا کنم
او نداند من به وجدان داینام گر جز این ورزم به کشور خائنام
خُود تو برگو با هوا و با هوس ملک ماند بر بلادی بیعسس
سلطنت با عقل سلطان قائم است با نظام عدل و احسان دائم است
بچّه بازی نیست کار سلطنت بر شه ظالم چه ماند ملعنت
مادرت از آن به من بَد دل شده هضم من از بَهرِ آن مشکل شده
زآنکه گویم از مخارج کم شود تا اساس مملکت محکم شود
من ترا گویم که خسّتِ پیش گیر راه و رسم مفلس و درویش گیر
او ترا گوید اَیا فرزندِ من شهریار خوشگل و دلبندِ من
صرفهجوئی رَمز کشورداری است ورنه حاصل از آن ملال و خواری است
سلطنت با خرج و برج بیشمار! مینماید دیر سالی برقرار!
او گمانش مملکت چون روستاست کار و بارش با دو من گندم بپاست
با دو من گندم، کمی جو، یا عدس کدخدا گردد به مفلس دادرس
شهریاری را سخاوت لازم است نی گدائی و لئامت لازم است
پادشاهان گنج و گوهر دادهاند تاج شاهی زآن بسَر بنهادهاند
خِسّت طبع و لئامت سُفلگی است طبع شه چون طبع شیر و//
شاه باید گوهر افشانی کند تا رعیّت را بخود جانی کند
شاه بی انعام و بخشش خود گداست بینصیب از بخشش ذات خداست
شه چو دستش بسته باشد از کَرَم تخم دشمن کاشته در هر قَدَم
شاه باید بذل و بخششها کند تا درِ دِلها ازین ره وا کند
|