تفّألها
ای دلِ غافل چرائی بیخَبَر از سر و سودای این دختِ قَجَر
دخت شاه ار با فقیری نَرد باخت با دو بوسی کار آن دل ساده ساخت
دخت شاه و پُور طبّاخی فقیر باطناً معزول و در ظاهر امیر
از عجایب کارهای خلقت است درخور هر غوص و غور و دقّت است
ازدواج فقر و حرمان با غنا راحتی و عشرت و رنج و غنا
عقل چون باور کند این وصل را فرع کی سازد دگرگون اصل را
ره گشوده بر تو از این بام در تا سوارت گردد این دخت قجر
مَهد علیا با چنین مکر و فریب رَه گشوده بر تو ای مَرد غریب
بَر دلِ بیریب دهقانزادهای دل به سودای فقیران دادهای
او بیک تیری زده چندین نشان کاین امیر عاشق زحمت کِشان
من کجا و دختر خاقان کجا عیش و نوش و وصلت جانان کجا
من یکی پروانۀ بیلانهام جملگی دارند گر بیخانهام
من ازین خدمت اگر گیرم کنار در بساطم نیست یک نان و خیار
من همان ایرانی آوارهام چارهسازم گر که خود بیچارهام
بر قبای سلطنت چون وصلهام لیک در جنگل همین یک اصلهام
من کس و کاری ندارم جز خدا زآن به فرمانش کنم سر را فدا
بیکسان را او ز هر کس برتر است زو یتیمی در جهان پیغمبر است
من ندارم تکیهگاهی جز خدا آنچه او خواهد مرا باشد روا
ای خدا در پیچ و خمهای حیات از خطا یا بندهات را دِه نجات
ای خدا این تشنه را سیراب کُن چشم خصم مملکت را خواب کن
ای خدا توفیق ده خدمت کنم در ادا بر دَینِ خود همّت کنم
راه بنمائی روم آن راه را آورم بر راه پاکت شاه را
خود تو دانی عاشق این کشورم در رَهَش آماده با جان و سرم
ای خدا این ملک را آباد کن قلب تک تک مردمش را شاد کن
بارالها این دیار پاک را در جهان این بیقرینه خاک را
از عنادِ دشمنان ایمَن بدار ایمن از روسیه و لَندَن بدار
چونکه آید بر حریم عیش من دید چندین بزم و رزم و جیش من
دل سپارد بر من و بر دخترم آن زمان گردد منوّر اخترم
رام گردد طبع و خویش بر حریم زین همه احسانِ خلّاق کریم
آنچنان سازم مطیع و رام خویش سر نجنباند دمی از دامِ خویش
من چنان دام و دگرگونش کنم با نگاه یار افسونش کنم
جُز صدای من صدائی نَشنَوَد هم وثاق من وثاقی نَغنَوَد
پُور دهقان چون به قصر شاه خفت فاتحت بر اصل و نسل خویش گفت
لقمههای چرب و نرم و عیش و نوش نرّه شیران را کند چون مرده موش
واستانم آنچنان عقل از سرش باز نشناسد مرا از همسرش
مام شاه و دخت شاه و پورشاه گر که نتوانند با این فرّ و جاه
این دهاتی را بگردانند دام چند ارزد خود تو برگو این سه خام
آنچنان با غمزه و ناز و ادا یک دو روزه سازم از عقلش جدا
مینورزد جز که فرمان من است مثل سقّز زیر دندان من است
زلف دختم را کنم افسارِ او بر مُرادم ره رود رهدارِ او
بر کمند زُلف او چون رام شد بعد از آن عالم مرا در کام شد
راحتی و زرق و برق و عیش و نوش افکند او را هم از این جنب و جوش
ره رود آن سان که فرمان من است مملکت در دست او زآنِ من است
ملکُ پیر و شه جوان و خلق خام او اسیر زلفِ یار و من بکام
قصر شاهان شیر را روُبه کند عمر عقل و هوش را کوته کند
باز را هم بازی کبکان کند یوز آهو را بهم مهمان کُند
قصر شاهی ضد عقل و غیرت است این حقیقت دان نه جای حیرت است
شاه شهوت ران و عیاش و جوان سوگلیها دَر حرم دامن کشان
|