قبلۀ عالم
ای عجب زین اسمهای خوش لعاب قبلۀ عالم، جناب مستطاب
عالمی که قبلهاش این دیو خوست هر کسش را بنگری بیآبروست
احمق است آنکس که در این دیولاغ؟ آدمی میجوید از نسل الاغ
عالمی که قبلهاش این مَردک است روز و شب دل در هوای زردک است
این جوان تُندخوی کلّه پوک خود لقب داده بخود فخرالملوک
گندهگوئیهای دور از حکمتش خود حکایت میکند از حشمتاش
عقل نبوَد ذرهای در کلّهاش نی که در خود خالهها و عمّهاش
چون نشیند در فراز آن سریر تاج بر فرق و حمایل از حریر
جامههای زرنگار اندر برش در درخشش لعلها و گوهرش
در کمر شمشیر برپا چکمهها دور تا دور قبایش تکمهها
زرق و برق و بوق و کرنا، کرّ و فَر رُخ بَزَک کرده چنان قرص قمر
خلق پندارند او باشد مَلَک مینداند نیست او جزء یک کَلَک
قبلۀ عالم که شهوتران شود مملکت سرتاسرش زندان شود
عالمی که قبلهاش این انگل است چون شوی مُنکر که عالم جنگل است
|