امیران و فقیران
از جماعت آنکه با تقواتر است بَهرِ خدمت از همه او سرتر است
شرط شاهی عفّت و تقواستی نی که تیغ تیز خون پالاستی
از فقیری تا امیری فرقهاست فاصله از غربها تا شرقهاست
هر که او از اصل خود گردد جدا همچو من گردد غریب و بینوا
کی امیرم من اسیر این زنم روز و شب از بَهرِ او جان میکنم
آن زنم کاندر هزاوه مانده است صدراعظم از حضورش رانده است
صد شرف دارد بدین شهزادگان یکدل اندر سینه صد جا دادگان
من کجا و زادۀ شاهان کجا ردّ پایِ خیل گمراهان کجا
من که از تقوا زنم دم روز و شب روزه و افطار با عنّاب لب!
قصد من زین وصلت بیاعتبار نَز برای لذّت است و وصل یار
آنهم ایثار از برای میهن است زآنکه عقل شاه دست آن زن است
من برای جلب و جذب مام و شاه مرتکب گشتم بدین جرم و گناه
ورنه من فرزند رنج و محنتم جان نثار و عاشق این مِلّتم
عاشق اندر راه وصلِ یار خود میکند کوته سر دیوار خود
|