سودای سفر چاپ
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
پنجشنبه, 15 تیر 1391 ساعت 04:16

سودای سفر


زادگاه رستم


سرزمین های تاریخی هریک با نام یکی از بزرگان تداعی میشود، کعبه با نام ابراهیم، کوه تور با نام حضرت موسی، بیت اللحم با نام عیسی، کنعان با نام یعقوب، و کوه حرا با نام حضرت محمّد(ص)، کربلا با نام سرور شهیدان حسین (ع)، و بالاخره زابلستان با نام رستم جهان پهلوان.

تصویری که طبع خلّاق و هنر سحّار معمار بزرگ کاخ سخن "فردوسی توسی"در لوح ضمیر و فضای خیال و ذهن من از زابلستان و فرزند قهرمانش از اوان کودکی و زمان تحصیل بجا گذارده بود، آنچنان زیبا، دلکش و تماشائی بود که زیارت آن دیار یکی از آرزوهایم بود.

این آرزو بسال ١۳٢٦  برایم حاصل شد. از زاهدان با بالهای شوق پرواز و صلوة ظهر به زادگاه جهان پهلوان رسیدم. هوا تفته و من خسته بودم. پرسان پرسان به قهوه خانۀ "رستم پهلوان"  راهنمائی شدم.

اینگونه است:


به خلخال، یک مرد نقّال بود

تنومند و خوش صوت و با حال بود

همه محو شهنامه خوانی او

فسون سازی و نکته دانی او

نفوذ نگاهش چو تیر شهاب

دهانش گهربار همچون سحاب

چو لب بر گشودی به دستانگری

به رامش شدی زهره و مشتری

کشیده به بَر، رخت عیّارها

تنیده به هم زلف  چون مارها

تبرزین به مشت و کُلَه خود بسر

به پشت اندرش چرمۀ گاو نر

جوانان و پیران دستان نیوش

گروگان سپرده بدو گوش و هوش

صفا صف نشسته ز تنگ غروب

که کی سررسد آن سخن ساز خوب

چو باز آمدی راکب تیز تک

شدی بانگ تکبیر تا بر فلک

گرفتی به کف جُنگ شهنامه را

گشودی سر هنگ و هنگامه را

هر آن داستان کاو به پرداختی

نیوشنده، در حیرت انداختی

چنان جان گرفتی یلان در نبرد

مجسّم شدی از تک رخش گرد

همه هنگ و کردار هر جنگجو

نمودی به اطوار خود مو به مو

تهمتن چسان راند بر کارزار

شب تیره شد روز اسفندیار

همه، هر چه کردار هر گُرد بود

چو تصویرگر مو به مو می نمود

همه کودکان دبستان چو من

چو طفلی که از مام نوشد لبن

پذیرفته بر جان سخن های او

گرفته بسر هنگ و سودای او

چنان تشنگان بر لب چشمه سار

عطش بر نشاندی از آن خوشگوار

چو دور دبستان به پایان رسید

مرا دست گردون به تهران کشید

پس از سال ها رنج و تحصیل و کار

پریشانی و عسرت روزگار

چنین بود حکم قضا و قدر

ز تهران کنم عزم سیر و سفر

روانه شوم تا به زابلستان

دیار دلیران شهنامه خوان

گشودم پر از شوق تا آن دیار

چو عشّاق دل خسته از هجر یار

هوا تفته و راه پر گرد و خاک

بوصلت رسید عاشق سینه چاک

سر ظهر بر وصل نایل شدم

موفّق به دیدار زابل شدم

دم قهوه خانه به دروای شهر

کنار گِل آلود و کم آب نهر

فرود آمدم خسته و نیمه جان

زبان تفته از تشنگی در دهان

پس از صرف چائی و نان و پنیر

غنودم لب نهر روی حصیر

مرا باور این بود کاین شارسان

بدانسان که می گفت  شه نامه خوان

بگیتی ز هر بوم و هر بر سر است

زن و مرد شاد و قوی پیکر است

دیاری که گهوارۀ رستم است

ز حرمان بدور و بری از غم است

دیاری که چون تهمتن زاده است

چو رستم به تاریخ یل داده است

خدایا پس آن شهر رستم کجاست

که زابل پراز بی نوا و گداست

من و این غریبانه پندارها

به دل از اسف می خلد خارها

به بینی که آن مادر تهمتن

نمرده به تن کرده نیلی کفن

به بینی که آن خواهر پور زال

چه سان بهر یک لقمه نان حلال

دهد تن به ذّلت که جان در برد

حیات از کف جان ستان در برد

جوان بینی آنجا بلند و رشید

چروکیده خشکیده چون چوب بید

به قامت نه چیزی ز رستم کم است

پذیری که او خود همان رستم است

بلی ای پژوهندۀ نازنین

که غرقی به تاریخ ایران زمین

نشانت دهم دختران جوان

که گیسو به بخشند به یک لقمه نان

نشانت دهم نسل سوزاک را

که وارون کنی کاخ افلاک را

نشانت دهم اندرون گور ها

به زیر زمین عاری از نورها

زن و مرد آنجا که ایرانی اند

گرفتار افلاس و ویرانی اند

که بر پای منقل درافتاده اند

عنان حمّیت ز کف داده اند

نشانت دهم شیره کش خانه ها

پر از جغد درمانده ویرانه ها

به بینی که این زابلستان تست

شکوه آفرین خاک ایران تست

همه چشم دوشیزگان قی زده

فلک شاخ امیدشان پی زده

عروسان چروکیده لبها ز بنگ

همه بی تفاوت چنان خاره سنگ

ستم خنگ اقبالشان پی زده

به گلشن چه سان سورت دی زده

الا خیره در فرّ سامانیان

بیا هم ره من به زابلستان

جوانان نورس نشانت دهم

نهان ها نشان در عیانت دهم

که از شرم و حیرت پریشان شوی

طلب کار پوزش ازیشان شوی

بدانان که  در قصّه ها  خود گم اند

همه غافل از کشور و مردم اند

دهی لای لایی که خوابش کنی

سبوی سر تخت خوابش کنی

چو بینی رخ زرد و پژمانشان

لب و لوچه و جرم دندانشان

همه زخم و زیلی گریبانشان

و قی کرده از درد چشمانشان

دریغ از دو دستی که نان می دهد

سر از شرم بر این و آن می دهد

دو دستی که بذّال و بخشنده است

بر مفت خواران سرافکنده است

دریغ از سری کز برای شکم

شود پیش ارباب دولا و خم

چو دستان دهقان جدا شد ز بیل

در آید ز پا گر بود ژنده پیل

به بیکاری و عیش خو گر شود

گهی اینور و گاه آن ور شود

به پیش حوادث چنان پرّ کاه

کجا افکند باد بر راه چاه

زمانی شود آگه از این خطر

که آب فلاکت در آید ز سر

آخرین بروز رسانی در دوشنبه, 02 بهمن 1391 ساعت 06:02