عقل سالم
اَیا غافل از وضع و حال فراج چو اسقاط شد تن چه جوئی علاج
چه خواهی ز پرواربندانِ تن که دشوارسازی بخود دم زدن
ز پُر خوارگی تن شود چرب و چیل شکم گنده گردد همانند پیل
چو پوشاند چربی جدار عروق دگر عضوها را نشاید وثوق
تنت چونکه اسقاط و فرسوده گشت مرض باجگیرِ دل و روده گشت
قفس تنگ گشت و نفس تنگتر نخُسبی ز هول و ولا تا سحر!
چگونه رها سازم این مال و گنج که آماج گشته ز ترفند و رنج
سپارم بدست که این سیم و زر فشاندم بهر حبه نورالبصر
بهر ذرهاش جان و دل باختم چنین قبّۀ زرنگین ساختم
سپارم بدست که این کاخ و باغ که هر یک دل خستهام کرده داغ
که را بسپرم این گران مالها که قدّ الف گشته چو دالها
چسان دل کَنم واگذارم به غیر که نابردهام خود از آن هیچ خیر
همه محنت و رنجها بردهام مهیّا شود تا چه غم خوردهام
کنون واگذارم از آن بگذرم نباشد بدین ناروا باورم
پی هر یکی سالها تاختم جوانی و توش و توان ساختم
گر این است پایان راه حیات چه راهی جز ایثار راه نجات
|