معمّا
بشر خود معمّاست پُر رمز و راز به باطن حقیقت به ظاهر مجاز
مجازش ضرور از تعیّن بود پی آب و دان و تعفّن بود
حقیقت به ماهیّت ذات اوست جمال مجسّم به مرآت اوست
عیان و نهان با تو هم منزلاند شریک تو در کار آب و گل اند
یکی در مجاز است و رنگ و لعاب دگر از تقلّای او در عذاب
هرو در پی حکم و دلخواه او که با سر درآئی درون چاه او
نگر راه و رفتار دی رفتگان مگر وارهانی از این ورطه جان
خود این راه با دیدۀ باز بین به هرگاه عبرت فزا راز بین
فاتحان
تو هم زان سفر کردهها یک سری نگر از کدامین یکی برتری!
تو ای نوح توفان بحر وجود ببین موجهای فرا و فرود
الا فاتح روم و هند و حجاز کجا رفت محمود و چون شد ایاز
در این تفته وادی بیانتها بسا قهرمانان که آمد ز پا
بهر یک وجب گور صد قیصر است غبارش تن چند نام آور است
|