موزهها
ز عبرت سری زن درون موزهها بدان تیغ و آن کاسه و کوزهها
که هر غرفه آئینۀ عبرت است کتاب سراپا غم و حیرت است
زمانها در آن باز کرده زبان به تفسیر بازیچۀ کودکان
به بازیچههائی که طیّ قرون نیاسوده یک لحظه بی رنگ خون
به ساطور پولاد جلّاد ها کمند و کمان، تیر صیادها
که خورشید خون از جگربندها به رزم پدر جسم فرزندها
به جاماندهها را تماشا کنیم ز عبرت دگر دیدگان وا کنیم
بدان قبضه شمشیرها بنگریم بدان تفته زنجیرها بنگریم
به سرنیزههای کبوده زده که افکنده سرها زده در رده
به پیکان و تیغ و کمان یلان که آلوده با خون خرد و کلان
نفاس الدهور
گلوبند خونین مه پارهها کنار کف آلوده قدّارهها
سنان و کمان یل تُرک و روم در آورده صد چشم در یک هجوم
بریده بسی گوش با گوشوار دریده جگربند بس گل عذار
به پتکی که در دست یک پیل تن به یک ضربه له کرده صدها بدن
به گرزی که با زور یک پهلوان فرو ریخته مغز چندین جوان
زکات توانائی ار کشتن است هزاران بخون در دم آغشتن است
ورین هاست میراث نوع بشر فری بر دَدَ و دیو و بر جانور
الا سر پُر از باد مغرور و مست چه حاصل به جز باد داری بدست
بدلها هلا بذر عصیان مکار که روید ز هر بذر چندین هزار
گل عذار
ندانی که از خون هر گل عذار شود دشت پر لالۀ داغدار
ز خون جوانان عجین است خاک چه روئیده زآن غیر تیر هلاک
|