طبابت
که بد اصل در فطرت و در نهاد نگردد مصفّا ز سعی و جهان
طبابت یکی دانش عبقری است نه افسون و بازّی و جادوگری است
کلید وجود بشر دست اوست هوی یا هوس گر که پابست اوست
چنان جان ستان غارت جان کند بدو جان ستانیش آسان کند
طبیب خردمند و وجدان نصیب دوتائی نجوید خودی از غریب
ور از مهر و انصاف و وجدان بری است طبابت یکی حرفه چون زرگری است
همه بندگان خداوندگار سپرده بدوی اند چون یادگار
امانات حقاند او خود امین چه اهل یسارند یا از یمین
همه میوۀ دار باغ ویاند جبین داغداران، داغ ویاند
روان بر تن بنده احسان اوست هر آن جا که بر تن بود زآن اوست
بشر پرتو نور پاک خداست اگر چه به ظاهر ز خالق خداست
طبیب هشیوار روشن روان ز وجدان جدا نیست درهیچ آن
طبیب زراندوز ثروت شکار ز بیمار گیرد دهد بر قمار!
چو زالو مکد خون بیمارها بریزد کف دست عصارها!
کند عور درمانده بیمار را کند زرنشان سقف و دیوار را!
کند زرد رخسار نوباوگان کند سرخ رخسار خود زادگان
عصا گیرد از دست نالان مریض کند کاخ و ماشین طویل و عریض
طبیبی که زر بندۀ آز شد گرفتار شوخان طناز شد
بنام طبابت تجارت کند ملخوار جان محو و غارت کند
ستاند از آن بیرمق بیوه زال نهد در کف یار خوش خط و خال
از آن مام درماندۀ اشکبار نهد بر سر قبّۀ زرنگار
از آن دخت زرد و نژند و نزار کند یاره و طوق اندام یار
زراندوز، طماع و ریمن نهاد دهد خرمن عمر انسان به باد
که این حکمت از فیض ربانی است نه ابزار تاراج و ویرانی است
چه حاصل از آن علم ظاهر پسند که از مشت مالیّ مشتی لوند!
در آن دوزخستان طبابت کنند ز دلبر نوازی تجارت کنند
چنین بندۀ شهوت و سیم و زر کجا دارد از حال مسکین خبر!
نبیند مگر شرح پاریس را عروس ولنگار ابلیس را
چه داند در این درّههای کثیف هزاران چو من نوعروس نحیف
به ناخن خراشیم زخم جذام الهی که آن علم بادا حرام!
که وقف پری پیکران است و بس پی ثروت بیکران است و بس
هزاران چو من دل بریده ز جان فرستیم بر عرش ای الامان
خوره خورده لبهای میمون ما چه لبهای لیلا چه مجنون ما
پزشکی که غم خوار و جانباز نیست سر کوی عُشّاق ممتاز نیست
طبیبی که در قید سیم و زر است ز هر آفت و جان ستان برتر است
چه سان شیخ صنعان پی وصل یار جدا شد ز اقران و یار و دیار
پی وصل دلدار زنّار بست دل از هر چه بگسست بر یار بست
نه سوگند خوردی که غارت کنی بنام طبابت تجارت کنی
طبیبان بیقید بیمارها چو آباند در تفته شنزار ها
نه زان لاله روید نه گل نه گیاه دریغ از چنین علم و چونین گناه
دمی گر زند طفل وجدان نهیب گدازد تن و جانت از آن لهیب!
تو پیمان سپردی طبابت کنی نه حکم هوس را اجابت کنی
مسیحا دمی کاندر او حور نیست ز داروی او خسته را سور نیست
بر الطاف خلّاق عصیانگر است چون استبرق و سندس بیبر است
چو مهری است پنهان به پشت سحاب گران گنج گم گشته زیر تراب
طبابت طنین ندای دل است نه خمیازه بازی آب و گل است
طبیبی که خدمت به دیوان کند اگر نی ز صدق و ز ایمان کند
نه بخشد بر از باغ دانائیاش برافتادگان از توانائیاش
شود خشک بیخ و بر باغ او بسوزد اسف در جگر داغ او
چو آن عبقری نور خاموش گشت خود آن فیض و فایض فراموش گشت
تنی ماند بر جای نامش طبیب از آنجا فزا فیض حق بینصیب
هراسان ز وجدان گریزان ز خلق نباشد شعارش بجز حلق و دلق
الا ای اسیر هوسهای دل فرومانده در ورطۀ آب و گل
به تن پروری پشت و پائی بزن به وجدان نهیب و صلائی بزن
از آن شهوت آباد پرواز کن ز نو زندگانی نو آغاز کن
رهاکن زن و زرق و میخانه را بیا با من این جا به ویرانهها
خدا را به دلها تماشا کنیم گره از جگر بند غم وا کنیم
|