تک چهرهها
تو ای نقطه پرداز تک چهرهها سوا کن گهرها ز خر مهرهها
مزن طرح صد رنگ هر عاق را بزن نقش آن عاشق تاق را
که در رنگ زرخاق رنگی نداشت در ایثار جانش درنگی نداشت
نه آن عاشقانی که در وصل یار چو بلبل خروشند در شاخسار
که بر وصل سیمین عذاری رسند به بوس و کنار نگاری رسند
که در عرصۀ عشق بازیگراند خریدار حسناند و سودا گرند
عاشق صادق
همانند ماهر هنرپیشهها به سرپای هر بیستون تیشهها
چو فرهاد هر دم به سر میزنند خدائی تر از او تبر میزنند
نه هر عشق از ناخودآگاهی است بسی عشقها راهی و واهی است
چه دانند عشاق بلبل شعار که خفّت کشد پای نوغنچه خار
به زیباپرستان و عاشق وشان که شبها ز هجر رخ مهوشان
رسد تا به // فریادشان ز سودای شیرین و فرهادشان
که هان ای اسیران شهوت پرست فرومایه عُشّاق بی عار و پست
کجا عشق و پروای از نام و ننگ کند عشق چون بر بشر عرصه تنگ!
که میدان فراخ است و غم بیشمار به عاشق همه خلق معشوق و یار!
یکی باید آزاده و صف شکن که صف بشکند از غم خویشتن
غم خویش را وقف غمها کند قد سرو خم بر قدمها کند
اگر از یکی ناز باید کشید نه از ناوک انداز باید کشید
تملّق به خوبان نازک بدن پری پیکران دیار عدن
خود از عشقهای سلیمانی است پی وصل آن دلبر جانی است
هر آن دست شوید ز جاه و مقام رهاند دل از چنبر ننگ و نام
به عشق نجات سیه چردگان پس افتاده از بیشبان بردگان
در اعماق آن درههای مخوف چنان عاشق مهربان و رئوف
ز مجذومها زخمبندی کند به دل مردگان نوش خندی کند
فداکاری اندر پی وصل یار بود جهد صیاد بهر شکار
شبی در وثاق مهی سر کند گل و غنچه تاراج و پَر پَر کند
اوناسیس و ژاکلین شو پی زده جگر لک پی شهره شوهر زده
ورا بهر خود مظهر عشق کرد نه مظهر که خود مهتر عشق کرد
کارولین ورا خواند جان پدر که مادر رباید ازو گنج و زر
|