اشكها و گوهرها
خِشتها ذرات جان زندههاست قلبهای از هوس آكندههاست
هر يك از آن غنچههای باغ شاه آبياری گشته با اندوه و آه
هر صنوبر قد كشيده كنج باغ خورده بر پيشانی صد لاله داغ
اُفت و خيز شاه با درباريان هست در هر محفلی وِرد زبان
خدمت اندر كسوت شاهنشهی است از سياست خيزد و از گمرهی است
تا نباشد عشق و ايمان و صفا می نگردد از ريا دردی دوا
عيش و نوش شاه در كُنج حَرم برملا گردد ز هر زيبا صَنم
ما سبك باران دريای عَدم می نيالائيم بر سرگين قدم
ما شهی را در گدائی ديدهايم ز آن بساط عيش شاهی چيدهايم
گلّه كی ماند ز گرگان در امان گر كه شبها مست خُسبد گلّهبان
چيست فرق آدمی با گاو و خر گر بود از حال مردم بی خبر
ما غريق بحر رنج مردميم نی چو موشان گرِد گنج مردميم
|